وظیفه ای مقدس

 

زنده آنهایند که پیکار می‌کنند، آنها که جان و تنشان از عزمی راسخ آکنده است. آنها که از نشیب تند سرنوشتی بلند بالا می‌روند٬ آنها که اندیشمند به سوی هدفی عالی راه می‌سپرند و روز و شب، پیوسته در خیال خویش یا وظیفه‌اى مقدس دارند، یا عشق بزرگ

ویکتورهوگو

راز حرکت

   چند روز پیش رفته بودم تجریش و پشت ویترین یه مغازه یک جعبه پراز جفت توپهای کوچک ولی فوق العاده زیبا دیدم. قبلا یک مدل از این توپها توی یک فیلم دیده بودم که نقش اصلی فیلم برای تمرکز این دو توپ کوچک رو با حرکت انگشتاش توی دستش می چرخوند و اینکار رو خیلی سریع انجام می داد. 

   از توپها خیلی خوشم اومده بود اما دلیلی برای خریدشون حس نکردم ولی وقتی برگشتم خونه فهمیدم خیلی ازشون خوشم اومده. دفعه بعد که رفتم تجریش یک جفت از اونها خریدم. دقیقا نمی دونستم که به چه دردی می خورن اما از اینکه اونها رو توی دستم می گرفتم حس خیلی خوبی بهم دست می داد و از همه مهمتر طرح و رنگ فوق العاده زیبایی داشتن که حتی از نگاه کردن بهشون لذت می بردم. توی خونه دو تا توپ رو کف دستم گذاشتم و سعی کردم اونها رو اونطور که دیده بودم روی هم بچرخونم. توپها برای دست من خیلی بزرگ بودن (که بعدا فهمیدم این توپها سایز بندی دارن) و اصلا حرکت دادن اونها کار ساده ای نبود.شاید یک ساعتی تمرین کردم ولی حسابی انگشتهام درد گرفت٬ تصمیم گرفتم تمرین رو متوقف کنم و کمی راجع به توپها اطلاعات بدست بیارم. کلی اطلاعات جالب از اینترنت بدست آوردم اما هیچکدوم نتونستن راز این توپها رو برای من برملا کنن٬ توپهایی که اینقدر منو جذب خودشون کرده بودن. تنها چیزی که دست گیرم شد این بود که اونها توپهای فوق العاده زیبایی هستن که اصلا لازم نیست اونها رو با زحمت توی دستت حرکت بدی٬ فقط کافیه به اونها فضای کافی بدی و اونها خودشون خیلی سریع توی دستت به حرکت در میان. اسمشون توپهای چینی(کشور چین)٬ توپهای فلزی یا توپهای موزیکال (به خاطر زنگوله کوچیکی که توش هست که وقت حرکت صدا ایجاد میکنه) هست. در ضمن اضافه کنم الان دیگه خیلی حرفه ای شدم!

-------------------------------------------------------------------------

   کالبد فیزیکی انسان همراه با خصوصیات و نیازهایی خاص خود متولد می شود٬ خصوصیاتی که جهت حفظ و بقای این کالبد لازمند. اساسی ترین این خصوصیات عبارتند از: تشکیل خانواده و تولید مثل برای تکامل شخصیت و بقای انسان٬ نشان دادن عکس العمل دفاعی در مقابل خطر یا تعرض به حریم شخصی٬ تلاشهای اقتصادی برای فراهم آوردن زندگی راحت تر٬ داشتن نوعی حس محبت به همه موجودات و مخلوقات بمنظور عشق دادن و گرفتن٬ احترام قائل شدن برای هویت فردی خود بمنظور درک آزادی معنوی٬ اما گاهی این خصوصیات مفید و سالم بشر تبدیل به انحرافات مهلک ذهنی می شود وپنج نفسانیات مضر و مخرب ذهن را می سازند. این پنج نفسانیات عبارتند از: شهوت٬ خشم٬ طمع٬ وابستگی(به هر چیز یا هر فرد) و خودپرستی.

   به هر عملکرد عادی که به آن اجازه تقاضای غیر عادی داده شود شهوت گفته می شود ولی عموما شهوت به تمام اشتیاقهای غیرطبیعی جنسی اطلاق می گردد. شهوت انسان را تحقیر کرده و او را تا حد یک حیوان پایین می آورد. خشم دومین نفسانیات تاریک آدمی است. خشم فرو می ریزد٬ می بلعد و تمام خصوصیات اصیل ذهن و روح را می سوزاند.طمع یکی از سمی ترین نفسانیات است. مقصود طمع به بردگی گرفتن آدمی است و بیرحم ترین برده دار در میان نفسانیات پنجگانه است. وابستگی چهارمین نفسانیات ذهن است و فریبنده ترین و موذی ترین آنهاست که در لباس احترام به دیگری٬ ظاهر می شود ولی مقصودش به اسارت کشیدن آدمی است. آخرین نفسانیات مهلک خودپرستی است. درک هویت فردی وقتی از حالت طبیعی خارج شود تبدیل به خودبینی و خودپرستی می شود. منظور اصلی خودپرستی ایجاد سدی است در راه بشر برای رسیدن به حقیقت. خودپرستی است که جنگها را شروع می کند٬ بذر نفرت می کارد و تعصب و عیب جویی می آفریند.

در آستانه موفقیت

 

بسیاری از ناکامی‌ها ناشی از این است که هنگام تسلیم شدن نمی‌دانید که تا چه حد به موفقیت نزدیکید.

«ادیسون »

 

خواستن

جوجه کوچک زیر چشمی نگاهی به مادرش انداخت. به پاهای کوتاه و بالهای کوتاهش؛ همه جوجه های دیگر در حال یاد گرفتن پرواز بودند؛ اما مادر او نمی توانست به او پرواز را بیاموزد. بار دیگر به نقص مادر نگاهی پر حسرت انداخت. می دانست مادر خود از این بابت بسیار اندوهگین است که نمی تواند وظیفه مادریش را درست انجام دهد. نمی خواست هرگز بر اندوه مادر بیفزاید؛ پس هرگز نقص او را به رویش نیاورد.

هر روز که می گذشت او امیدش را به یادگرفتن پرواز از دست می داد. دوستان قدیمی اش که روزهای قبل با هم به این سو و آن سو می دویدند؛ حالا دیگر پرواز را آموخته بودند و به سفرهای دور می رفتند. او دیگر خودش را از آنها نمی دانست. گوشه ای خود را پنهان می کرد و به گفتگوی دوستان قدیمیش در مورد سرزمینهای دوردست زیبا و تجاربی که آنجا بدست آورده بودند گوش می داد. هوس سفر تمام وجودش را پر کرده بود. هر شب خواب می دید بر فراز آسمان آبی در حال پرواز است. سرزمینهای دور؛ همه شگفتیهایی که دوستانش از آن سخن گفته بودند را در خواب می دید.

روزی تصمیم گرفت که پرواز را بیاموزد. به دوستانش نگاه می کرد که چگونه برای برخاستن از زمین بالهای خود را حرکت می دهند. اول برخاستن از زمین را آموخت و کم کم پرواز در ارتفاع کم؛ روزی بالاخره موفق شد که اوج بگیرد و برود همه جاهایی که در خواب دیده بود را از نزدیک ببیند. از شادی در پوست خود نمی گنجید. دیگر نمی خواست این راز را برای خودش نگه دارد. . .

مادر جای همیشگی اش لم داده بود و داشت چرت می زد؛ جوجه کوچک نمی دانست از کجا شروع کند. . .نگاهی محبت آمیز به مادر انداخت و گفت:« مادر؛ دیگر لازم نیست ناراحت باشی؛ من خودم پرواز کردن را یاد گرفتم.» مادر نگاهی که از اندوهی قدیمی خبر می داد به جوجه اش کرد و گفت:« این آرزو همیشه با نسل ما بوده؛ منهم وقتی مثل تو جوجه کوچکی بودم همیشه آرزوی پرواز را در سر می پروراندم. اما ؛ ما «مرغ خانگی» هستیم. پرنده ای که هرگز پرواز نخواهد کرد.». . .

جوجه کوچک معنی حرفهای مادر را نفهمید ولی برای اثبات حرفش بالهای خود را آنچنان که آموخته بود حرکت داد. اول از زمین برخاست؛ سپس کمی در ارتفاع پایین پرواز کرد و در نهایت اوج گرفت. . .

 

 

پاسخ

خستگی نمی شناسد. هر روز صبح با چهره ای بشاش و پر از عشق روی این چهارپایه می نشیند. چاقوی همیشگی اش را دست می گیرد. روبرویش کوهی است از سیب زمینی و سیب؛ سیبهای سرخ و سبز و زرد. کارش اینست که همه آنها را پوست بکند.سیبها و سیب زمینی ها. همه آنها کاملا تمیزند؛ فقط او باید آنها را پوست بکند. همیشه کار از پوست کندن سیب زمینی ها شروع می شود. هر کدام را که پوست می کند به کناری می گذارد و دستش را لابلای این تعداد عظیم سیبها و سیب زمینی ها فرو می برد و سیب یا سیب زمینی بعدی که باید پوست بکند را بیرون می آورد. سیب زمینی ها را با سرعت پوست می کند و چون نوبت پوست کندن سیبی فرا رسد چه سبز؛ زرد یا قرمز این کار را با وسواس بیشتری انجام می دهد. روی هر سیب سوالی نوشته شده و چون پوست آنرا کند پاسخ سوال را می یابد. او عاشقانه هر روز اینکار را ادامه می دهد. سوالها فقط بر روی سیبها نوشته شده اند و جواب هم در ذهن خود اوست. اما اگر خود را فریب دهد و فقط سیبها را پوست بکند و سراغ سیب زمینی ها نرود؛ جواب را نخواهد یافت. او خود اینرا می داند هرچند که هرگز این کار را امتحان نکرده است.

منهم روزی چهار پایه ام را برداشتم و رفتم نشستم روبروی کوهی از سیب زمینی ها و سیب ها؛ آنجا بسیاری را مثل او دیدم؛ همه با اشتیاق به دنبال جواب سوالات خود می گشتند.

--------------------------------------------------------------------------

شریان بزرگیست رگی که کالبد زندگی را تغذیه می کند. مسیرش کاملا مستقیم به نظر می رسد ولی وقتی خوب دقت کنی مویرگهایی را خواهی دید که از این مسیر اصلی منشعب شده اند. اینها مسیرهایی هستند که باید طی شوند برای تغذیه کامل. مسیرهایی که دوباره به شاهراه باز می گردند.

تعادل

   روزی که مطلب<<سهمیه>> را می نوشتم؛ بسیار از شرایط موجود در جامعه ناراضی و عصبانی بودم. مطلب به دو برنامه تلویزیونی که پشت سرهم از شبکه اول سیما پخش شده بود مربوط می شد که شرح خلاصه ای از برنامه اول که به سهمیه بندی جنسی در دانشگاهها می پرداخت را نوشتم. تصمیم داشتم چند روز بعد شرح برنامه دوم که مربوط به اولویت مردان بر زنان در  بازار کار بود را نیز بنویسم؛ که این برنامه دوم و نحوه تولیدش خشم مرا برانگیخته بود و چنانچه شرح دادم در هنگام تماشای برنامه اول کاملا بیطرفانه برنامه را پی گیری کرده بودم. اما چند روز بعد از نوشتن ادامه آن مطلب منصرف شدم.

   با خودم فکر کردم با نوشتن چنین مطلبی چه هدفی را دنبال می کنم؟ به جز فرونشاندن خشم خودم و انتقال احتمالی آن به خواننده این مطلب؛ چه حاصل دیگری دارد؟    وقتی بسیاری از حقوق انسانی در جامعه من مشروط ویا ممنوع اعلام می شود؛ من باید چه عکس العملی نشان دهم؟. . .

    مطمئنم پاسخ؛ خشم؛ بی تفاوتی ویا سکوت و تن دادن به این افسردگی اپیدمی نیست.    البته حتما توجه دارید که منظور من از اوضاع موجود فقط مطالبی که در دو برنامه تلویزیونی مورد بحث قرار گرفت نیست. منظورم بی ثباتی اقتصادی جامعه؛ دخالت دولت در خصوصی ترین مسائل مردم و همه مشکلاتی که همه ما آنرا لمس کرده ایم و می کنیم؛ است.

   اما رسالتی که بعنوان یک انسان برعهده من است و عشقی که به زندگی و لذت بردن از لحظه لحظه آن دارم ذهن مرا از واکنشهای خشمگینانه سابقم دور می کند؛ اما کماکان معتقدم بسیاری از قوانین حاکم بر جامعه من؛ غیرانسانیست.

- - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - - -

دوستی به من گفت؛ وقتی کسی لوله اسلحه اش را روی پیشانی ات چسبانده باشد و تو هم اسلحه ات را روی پیشانی او گذاشته باشی و تهدید شوی که شلیک کن یا من شلیک می کنم؛ چه می کنی؟ اگر شلیک کنی قاتل خواهی بودو اگر شلیک نکنی خود به قتل می رسی. در هر دو سوی این ماجرا بازنده ای. بهتر است اصلا وارد چنین بازیهایی نشوی! . . . اینها را بعد از این گفت که: فکر کن روزی رئیس جمهور ایران یک زن باشد. اینکه چه بی عدالتی احتمالی رخ خواهد داد و همین الان اکثر زنانی که به مقامی می رسند در حیطه اختیارات خود قصد تلافی دارند. . .و گفت؛ تعادل یک اصل است و اگر تاریکی می توانست حتما بر روشنایی پیروز می شد.  

 

۱۴ مرداد

اگر تو نبودی شاید من هیچگاه این وجه عشق را نمی شناختم.

شاید اگر تو نبودی من کس دیگری می شدم.

بسیاری معانی را به واسطه حضور تو شناختم و بسیاری را تو خود به من آموختی.

--------------------------------------------------------------------------

فردای روزی که به دنیا آمدی بابا برایم عروسکی خرید تا به من اطمینان دهد که مرا همچون گذشته دوست خواهند داشت. من آن عروسک را آنقدر دوست داشتم که برای همیشه دست نخورده باقی ماند اما عشق تو هر روز در قلب من رشد کرد.

آرمین عزیزم تولدت مبارک 

سهمیه

حوصله ام سر رفته؛ روی مبل لم می دهم و تلویزیون را روشن می کنم. از کانال یک به پنج و دوباره برمی گردم روی کانال یک.

مجری برنامه دختر جوانیست؛ می گوید:سال گذشته ۶۷٪ قبولی دانشگاها را دختران تشکیل داده اند.  جوری این جمله را می گوید که اول فکر می کنم دارد به این مساله افتخار می کند. مجری دیگر که او هم دختریست جوان می گوید: سوال اینجاست که چرا قبولی دختران در دانشگاهها اینقدر افزایش یافته است؟

مکث می کند و دختر اولی دوباره می گوید: یا اینکه چرا قبولی پسرها در دانشگاه تا این حد کاهش پیدا کرده است؟

هردو سکوت می کنند و مصاحبه های مردمی پخش می شود. دختری چادری که خود امسال یکی از داوطلبان کنکور بوده به این سوال ایندو اینطور جواب می دهد: خب؛ به خاطر سربازی. پسرها امکان شرکتشان در کنکور محدود است ولی دخترها تا هروقت که بخواهند می توانند کنکور بدهند.

پسری که از وضع موجود بسیار ناراضی به نظر می رسد می گوید: روز خواستگاری نمی پرسند چقدر درس خواندی. می پرسند چقدر پول داری. خب؛ پسرها مسئولیت یک خانواده را باید بعهده گیرند و سریعتر جذب بازار کار می شوند. . . نظرهای مشابه دیگری پخش می شوند و دوباره تصویر دو دختر مجری. اولی خطاب به دومی می گوید: تو با سهمیه جنسیتی موافقی؛ که ۵۰٪ دخترها شانس ورود داشته باشند و ۵۰٪ هم پسرها؟ دومی کمی فکر می کندو می گوید: نه! حالا که دخترها اینقدر خوب درخشیده اند برای چه باید چنین سهمیه ای وجود داشته باشد؟ مگر نمی دانی قبل از انقلاب درصد ورود به دانشگاهها دقیقا برعکس بوده و کمی پیش از آن حتی دختران اجازه تحصیلات مقدماتی را هم نداشته اند.

بعد مصاحبه با زنانی که در سالهای ۶۰ و قبل از آن وارد دانشگاه شده اند پخش می شود. از سختی مسیری که تا ورود به دانشگاه طی کرده اند می گویند و از تعداد کم دختران دانشگاه در آن زمان. . .

من در حین تماشای این برنامه با خودم فکر می کنم: این سهمیه پنجاه درصدی هم فکر بدی نیست. چون تعداد زیادی از دختران فارغ التحصیل از دانشگاه؛ بعداز اخذ مدرک؛ خانه نشین شده و عملا از درسی که خوانده اند بهره چندانی نصیب جامعه نمی شود.

مصاحبه ها همینطور پخش می شوند با نظرهای مختلف و مصاحبه با یک مقام مسئول که اعلام می کند: هنوز چنین طرحی برای تصویب مطرح نشده است.

من همینطور در ذهنم دارم اطلاعات را بالا و پایین می کنم که آیا این کار مفیدست یا نه که برنامه بعدی شروع می شود. این یکی خیلی جالب تر است.

ادامه دارد. . .

بیشتر

   امروز هم مثل هر روز است. از خانه بیرون می زنم. کاری که در انتظارم هست را می شناسم و همه رویاهایی که بخاطرشان اینقدر کار می کنم. صبح ها خیلی زود از خانه بیرون می روم و شبها خیلی دیر؛  خسته و کوفته به خانه بر می گردم. هر روز به رویاهایم بیشتر نزدیک می شوم. یک خانه بزرگتر؛یک ماشین بهتر؛ سفرهای بیشتر و همینطور که به رویاهایم فکر می کنم؛ شبها در تخت خوابم غلط می زنم و آرام به خواب می روم تا فردایی دیگر و باز هم تلاش و حتی این تلاش هم برایم شیرین است. بیشتر می خواهم و بیشتر تلاش می کنم و هر شب خودم را به رویاهایم نزدیکتر می بینم و هر شب از شب پیش زودتر به  خواب می روم.

    امروز هم مثل هر روز است اما کمی زودتر از خواب بیدار شده ام. پس تصمیم می گیرم پیاده سر کار بروم. بهار است فصل خواب آلودگی ولی من در این صبح زیبا از خنکی هوا و این سکوت آرامش بخش دارم حسابی لذت می برم. گربه های دوست داشتنی و زیبا هم مثل من صبح را زود شروع کرده اند. کبوترها و کلاغها ؛ سفیدو سیاه با هم در آسمان در حال پروازند.هنوز وقت زیاد دارم. همیشه کوتاهترین راه را برای رفتن سر کار انتخاب می کنم؛ اما می خواهم اینبار از راهی بروم که تا بحال امتحانش نکرده ام.

   کوچه ایست که دو طرفش پر از درختان بلند است. سمت راستم زمین وسیعی است که از چمنها و گلهای کوچک خودرو فرش شده؛ شقایقهای سرخ کوچک میان چمنهای سبز مرا بخود می خوانند. مسیرم را عوض می کنم؛ راه رفتن روی چمنها را دوست دارم. کمی جلوتر برکه کوچک و زیباییست. بی اختیار به سمتش می دوم. باور کردنی نیست ولی واقعیست. تا چشم کار می کند درختان پر از شکوفه اند؛ سفید و صورتی. باد آرامی می وزدو شکوفه ها رقص کنان روی آب برکه می افتند. روی چمنهای کنار برکه دراز می کشم.

 نمی توانم حتی لحظه ای از این همه زیبایی چشم بردارم. نفس عمیقی می کشم. ابرهای سفید در آسمان آبی آرام حرکت می کنند. این بهشت کوچک درست در چند قدمی خانه من؛ باورم نمی شود. می شود همه عمر روی این چمنها دراز کشید؛ کتاب خواند؛ قدم زد؛ داستان نوشت. . . همه عمر به دیدن اینهمه زیبایی می ارزید. به زندگی گذشته ام دیگر برنمی گردم.می خواهم باز هم جلوتر بروم.

 صدای عبور آب است. چند قدم جلوترجویبار کوچکیست. می نشینم؛ صدای عبور آب و صدای پرندگان شاد و صدای وزیدن باد؛ رویاهایم را به یاد می آورم و صورت مهربان مادرم را و صدای دلنشین پدرم را و همه آرزوهایی که برایشان داشتم و همه چیزهایی که برای خودم می خواستم.

 آرزوهای شیرین من که همیشه از یادآوریشان لبخند زده ام و برای بدست آوردنشان شب و  روز تلاش کرده ام. . . باید برگردم. . .

می دانم کدام راه را باید پیش بگیرم که به خیابان اصلی برسم. هرچند قدم که می روم بر میگردم پشت سرم را نگاه می کنم. شکوفه های سفید؛ بوی خوب چمنها؛. . . صداهای آشنا نزدیک و نزدیکتر می شوند. صدای ماشینها؛ صدای زندگی و شور آدمها؛ چشمهایم را می بندمو سعی می کنم  هر آنچه که امروز دیده ام در ذهنم حک کنم. باز هم به پشت سر نظری می اندازم و دل می کنم؛ باید رفت؛ اما نه سر کار؛ برمی گردم به خانه می خواهم بخوابم. . .

بعد از آن چند بار دیگر هم تا برکه رفتم ولی نه جلوتر. . .

ترس

   هنوز ساعت شش نشده بود ولی هوا کاملا داشت تاریک می شد.برفی که روی شاخه های درختان نشسته بود زیر نور چراغهای خیابان می درخشید. تکانهای ممتد اتوبوس و گرمای آشنایی که از زیر صندلی به مچ پایم می خورد آرامش عمیقی در من ایجاد کرده بود. بعد از مدتها آرامش آمده بود سراغم و منهم محکم بغلش کرده بودم. نفس عمیقی کشیدم و چشمهایم را بستم و صداها هجوم آوردند. دنیای پر رمز صداها٬ صداها٬. . . چرا با چشمهای باز خوب نمی شنویم؟. . .

   نمی دانم چه مدت از بستن چشمهایم گذشت که سنگینی یک نگاه باعث شد چشمهایم را باز کنم. نگاهی آشنا از چشمانی آشنا به من خیره شده بود و صاحب چشمها دختری حدودا ۱۴ـ۱۳ساله بود با پوست سفید که  گونه هایش از سرما صورتی شده بود. قسمتی از موهای لخت قهوه ای رنگش فراری از روسری نخیش که برای این فصل اصلا مناسب به نظر نمی رسید٬ دور صورتش را گرفته بودند.

   شباهت چهره و نگاهش مرا به یاد خودم انداخت وقتی همسن و سال او بودم. به یاد روزهایی افتادم که یادآوریشان برایم دردناک بود. اولین خشتهایی که کج گذاشته شد و اولین ترسها٬ دلهره ها و اولین زنجیرهایی که به پاهای خودم بستم. خواستم بره خوبی باشم٬ بی آزار. باور کردم کسی آن بالا مواظب همه بره های خوب هست. در برابر ظلم سکوت کردم و همه ظالمان را به خدای بره ها سپردم و بعد از هر باخت سعی کردم باور کنم اگر او نخواهد نمی شود و همه چیز خواست اوست٬ باید در برابر اراده اش  تسلیم بود چون پشت همه  اینها حکمتی است. شنیدم دنیا دار مکافات است و هر کس ضعیفتر ها را  زیر پا له کند روزی تقاصش را پس خواهد داد و هر چه بر سر ما می رود  آزمونهای الهی است و هرچه  پاکتر باشی٬ بی آزارتر ٬ بیشتر باید در این آزمونهای سخت  شرکت کنی. . .

   زنجیری روی زنجیری بستم و هر بار سنگینتر تا روزی رسید که زنجیرها قدرت حرکت کردن را از من سلب کردند. فرو مانده در گل٬ پایه های ایمانم سست شد چون هر بلایی سرم می آمد اراده او بود و حالا  سنگینی مرا به ورطه نیستی می کشانید که باورش نداشتم. گرگها بره ها را دریدند. پس کجاست این ناجی؟ پس چرا هیچ تیغ سردی به دست چوپان نیست تا خون گرم چندی از این گرگها را بریزد٬ شاید عبرتی شود برای سایرین. نه٬ انتظار بیهوده ای است و بیهوده تر آنکه تظاهر کنی هیچ مشکلی وجود ندارد.

   چه نا امیدی سیاه و چه شکست دردناکی بود.یادم نیست چقدر طول کشید تا توانستم آنهمه زنجیرهای بیهوده را از پایم باز کنم و خود را از این اسارت خود خواسته آزاد نمایم. . . بعد از آن٬ خدای منهم فکر کنم خیالش راحت تر شد و دوباره توانستم باورش کنم و اینبار شاید خیلی عمیقتر و اصیلتر.

   هر بار این سیر تلخ را مرور می کنم نفسم بند می آید. . .  به خودم آمدم٬ دیدم دخترک هنوز کنارم نشسته٬ درست مثل تصویر گذشته های من. هر از گاهی زیر چشمی با همان نگاه نافذ آشنایش نگاهم می کرد. حتما او هم متوجه شباهتمان شده بود.