دو روز پیش طبق معمول ساعت چهار بعد از ظهر از شرکت خارج شدم. عموما منتظر می مانم تا اتوبوس بیاید اما سرما خورده بودم و دلم می خواست زودتر به خانه برسم و استراحت کنم برای همین سوار تاکسی شدم. هنگام رسیدن به مقصد ناگهان فکری مثل یک صاعقه از ذهنم گذشت و تصویر کیف پولم در کشوی میز کارم در ذهنم نقش بست٬ کیف پولم را جا گذاشته بودم و مسیر هم طولانی بود نمی دانستم با چه رویی به راننده بگویم که پول کافی ندارم. شروع به جستجوی جیب های پالتو و زیپ های متعدد کیفم کردم اما مجموع کل پول خوردهای ته جیبم مبلغ ناچیزی بود. اول مِن و مِنی کردم و در نهایت به راننده گفتم که کیفم را در محل کار جا گذاشته ام و خواستم حداقل همان پول خوردها را از من قبول کند. در طی مسیر از من سوال کرده بود که مسیر بعدیم کجاست و می دانست که باید یک کورس دیگر هم سوار تاکسی شوم. پول خوردهای من را قبول نکرد و در عوض دست در جیب کرد و به اندازه کرایه تاکسی مقصد دومم به من پول داد! قلبم به طپش آمده بود و بسیار شرمگین و معذب شده بودم پول را قبول نکردم و با خجالت و عذر خواهی پیاده شدم. مرد راننده در چشمانم خیره شد و گفت برای او هم چنین اتفاقی افتاده است و به من اطمینان می داد که مساله مهمی نیست و اصرار داشت پول را قبول کنم. این شرایط حسابی ناراحت کننده بود و راننده هم کوتاه بیا نبود.
ناگهان بیاد تمام گفته های اساتید معنوی افتادم و به یاد آوردم گرفتن عشق به اندازه بخشیدن آن مهم است. همه فشاری که روی شانه هایم بود از بین رفت و با تشکر عشق بدون قید و شرط مرد راننده را پذیرفتم. البته خیلی وقتها مجال این را پیدا نمی کنیم تا در چنین شرایطی آنچه را که خوانده و آموخته ایم به یاد آوریم و از دانشمان به عنوان یک آگاهی استفاده کنیم.
.
.
آن روز سرمای سختی خورده بودم و حالم اصلا خوب نبود٬ احتمالا به همین دلیل کیف پولم را فراموش کرده بودم٬ قرار بود با همسرم برای معالجه به مطب یک پزشک برویم با پولی که راننده مهربان به من داده بودم خودم را به مطب دکتر رساندم. متشکرم آقا
مطلب جالبی بود
برای اکثر ما چنین موردی پیش می آد منتها بایستی مثل شما هوشیار بود و در لحظه از تمام خرد و دانشی که حل می کنیم استفاده کنیم و نه برای نطق گوئی بکاربریم
ولی خدائیش بد موقعیتی است دست کنی تو جیبت ببنی پول نداری و کیفتو فراموش کردی
امیدوارم حالت هم زود خوب شه هر چند که خودمم حسابی سرما خوردم
آره واقعا صحنه بدی بود اما خیلی زود یادم رفت و از اینکه از همنوعم کمک گرفته بودم دیگه خجالت نکشیدم. اما با این وجود امیدوارم دیگه پیش نیاد
مرسی برای آرزوی سلامتی شما هم بهتر باشید
خیلی داستان جالبی بود. وقتی به زندگی نگاه می کنی سرشار از این تجربه های جالبه که گاهی انسان رو حیرت زده می کنه.
ممنون دوست عزیز
شاد باشی
چقدر شیرینه وقتی می بینی و حتی می شنوی هنوزم این آدمها بین ما زندگی می کنن :) ...
انگار زندگی از کوجکترین فرصتی برای اموزش ما استفاده می کند واین جای تقدیر است
سلام دختر بهار جون
نکنه منتظر بهار هستی که هیچی نمی نویسی
یا که زندگی روال تعادل دارد که امید است دومی باشد
نمی دونم شاید هر دو تا + یه کمی مشغولیت زیادی
من هنوز زنده ام...
فکر کردم دیگه با این دنیای مجازی و ساکنینش قهر کردی٬ خوشحالم که اینطور نیست
به این میگن عظمت روح
ای ول آقا دمش گرم
آورین آورین ... جالب بود به نکته درستی اشاره کردی