ویولن

از همان موهای وزی دارد که فقط جنوبیها دارند، از همان موهای فرفری که وقتی شانه شان می کنی وز می شوند. از همان چشمان درشت و مشکیی دارد که باشو غریبه کوچک داشت کمی درشت تر و برجسته تر اما پوستش درست همان رنگیست مثل باشو. لبهایش هم درشت است و تیره و همه اینها مجموعه دوست داشتنی و جذابی را ایجاد کرده است. او آنجا دم خانه ما ایستاده، من هنوز ندیدمش. من دارم سربالایی تند کوچه مان را به زحمت طی می کنم که صدای تسخیر کننده ای گوشم را و هوشم را نوازش می دهد. هر چه به خانه نزدیک تر می شوم صدا واضح تر میشود. صدای دلفریب ویولن است. چقدر این صدا را دوست دارم. چه آهنگ محزونی، این آهنگ را تا به حال نشنیده ام اما حزنش به دلم چنگ می اندازد از همان حزنها ی لذت بخش. به خانه می رسم می بینمش ایستاده درست دم در خانه ما، آرشه را به نرمی حرکت می دهد و نت های جادویی از روی سیمها سر می خورد و بیرون می ریزد. پانزده شانزده ساله به نظر می رسد پر از غرور و اعتماد به نفس است. می بینم خودش هم دارد لذت می برد از این امواج صوتی که خود در هوا پخش کرده است.  

کلید را در قفل در میچرخانم و وارد خانه می شوم در را می بندم اما پشت در می ایستم و باز گوش میدهم و لذت می برم. با خودم فکر می کنم منصفانه نیست باید بهای هر چیز را پرداخت. می خواهم بروم به او بگویم که چقدر خوب می نوازد و اینکه چقدر صدای ویولن را دوست دارم یا هر جمله ای که قدردانی باشد از حس خوبی که به من هدیه داده است.
در را باز می کنم اسکناسی که در ست دارم را به سمتش دراز می کنم نگاهش می کنم اما هیچکدام از چیزهایی که می خواستم بگویم را نمی گویم او لبخند می زند و تشکر می کند به لبخندش پاسخ می دهم٬ بر می گردم به سمت در وارد خانه می شوم پله ها را بالا می روم بازهم حرکت کلید در قفل و دری دیگر را میبندم. اما باز صدا می آید می روم لباسهایم را عوض می کنم. 

 می روم پشت پنجره آشپزخانه می بینمش که کمی از خانه ما دور شده اما صدا همچنان می آید همچنان سحر انگیز. خودم را می بینم که لیوانی پر از آبمیوه خنک در دست دارم٬ خم شده ام٬ آرنجهایم به کابینت تکیه داده اند و لیوان آبمیوه به لبانم. باز جرعه ای می نوشم وباز گوش می کنم و می بینم که دور می شود. آخرین آهنگ را نواخته، آرشه را از رو سیمها بر می داردو لحظه ای همانجا می ایستد درست مثل پایان آخرین آهنگ در کنسرت خیالیش. دلم می خواهد پنجره را باز کنم و برایش به عنوان تنها مدعو کنسرتش دست بزنم. 

 اما نه، این کار را نمی کنم. من همان زنی هستم که ساکت است مثل همه زنهایی که ساکت هستند و تو چه می دانی که در دلشان چه می گذرد.

نظرات 3 + ارسال نظر
رهگذر چهارشنبه 22 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 06:32 ب.ظ http://setareye-abii.blogsky.com/

قشنگ بود دوست عزیز
نوشته ی کی بود؟؟؟؟؟؟؟

نوشته خودم بود. داستانش واقعی بود دوستی جونم.

رهگذر یکشنبه 26 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:02 ق.ظ http://setareye-abii.blogsky.com/

واقعا؟؟؟؟خیلی قشنگ بود.می دونی بعضی نوشته ها آدمو دگرگون میکنه و نوشته ی تو از این دست بود.
بهت تبریک میگم و بازم منتظر نوشته های قشنگت هستم.
شاد باشی دوست گلم

وای متشکرم عزیزم

[ بدون نام ] جمعه 29 مهر‌ماه سال 1390 ساعت 07:40 ب.ظ

سلام . داستان هاتون بسیار زیباست . من با اجازتون با ذکر منبع دارم ازشون استفاده می کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد