راه آسان هم سخت است!

 

پس فکر کرده بودی به این ساده گیهاست؟!!

سوم اردیبهشت

   امروز سوم اردیبهشت٬ سالگرد درگذشت سهراب سپهری بود. داستان آشنایی من با اشعار سهراب به سالها قبل برمی گرده.

   انتخاب رشته در دوران دبیرستان٬ بعضی دوستها رو از هم دور می کنه و بعضی دیگه رو بهم نزدیک. با انتخاب رشته ریاضی٬ فائزه٬ شاگرد اول دبیرستان ما٬ شد صمیمی ترین دوست من. خیلی دوست داشتنی بود و جز عینکی که به چشم می زد هیچ شباهت دیگه ای به بچه درس خونا نداشت. حرفهای مشترک زیاد داشتیم. دختر فوق العاده با احساسی بود و انشا هاش هم حرف نداشت٬ در ضمن عاشق اشعار سهراب هم بود. صفحه اول اکثر دفترها و کتابهاش شعری از سهراب نوشته بود.  یک مجموعه اشعار سهراب هم به من هدیه داد.. ولی من اونروزها اصلا از  اون شعرها لذت نمی بردم.

   مشکل من با اشعار سهراب نبود٬ ذائقه اونروزهای من هیچ میونه ای با شعر نو نداشت. خلاصه فائزه نتونست منو با شعر نو و سهراب آشتی بده ولی من سالها بعد خودم سهراب رو دوباره کشف کردم و الان یکی از دوست داران سهراب و شعرهاش هستم....یادش گرامی.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

اما امروز مناسبت دیگه ای هم داشت. ۲۲ آوریل٬ روز زمین٬ که خیلی از سایتها مثل گوگل و یاهو برای یاد آوری این روزلوگوی سایتشون رو تغییر داده بودن. یاهو صفحه مجزایی رو هم به این روز اختصاص داده بود.ولی از اونجایی که من با گوگل بیشتر دوستم٬ از لوگوی گوگل بیشتر خوشم اومد.

نامگذاری یک روز به نام زمین و جلب توجه سرمایه داران و دولتمردان جهان و همینطور تک تک ما به معظلاتی که سیاره مون رو تهدید می کنه بنظرم خیلی خوبه....

 

تولد من

 

امروز انگار برای خیلیا روز مهمی بود٬

برای من هم بیستم فروردین خیلی مهمه....

امروز تولد بلاگ اسکای هم هست....

تولدم مبارک ک ک ک

سال ۸۶

   یه بهار دیگه داره میاد٬ با هوای  نه سرد و نه گرمش و این بهترین نوع هواییه که دوست دارم. هوایی که کاملا روشنه بدون اینکه آفتاب گرمی داشته باشه. وقتی نفس می کشی ریه هات کاملا خنک میشن. امسال که بهارش خیلی خوب بود و همه سال هم همینطور عالی ادامه پیدا کرد. توی سررسیدم٬ روزای اول فروردین نوشتم: سالی که نکوست از بهارش پیداست و واقعا هم حدسم درست بود و چه سال نکویی بود.

   چیزهایی هست که نمی خوام هرگز فراموش کنم و بهایی که برای فهمیدن اونها پرداختم برابر با یکسال از عمرم بود٬ یعنی سال ۸۶:

   سال ۸۶ ٬ یکی از مهمترین سالهای زندگی من بود. سالی پر از تغییرات. داشتم با خودم فکر می کردم که چه چیزایی یاد گرفتم که الان دارم ازشون استفاده می کنم٬ نه فقط صرفا فهمیدم و از کنارشون گذشتم. . . اصلی ترین مساله پذیرفتن خودم به عنوان روحی در حال تکامل و تجربه بود٬ که همین یه جمله کل زندگیه منو تحت تاثیر قرار داد و بسیاری از باورهای منو عوض کرد. البته این عوض شدن هم متفاوت بود(رشد بدون تغییر بی معناست٬ پس همیشه تغییر وجود داره). این تغییر مثل غلط بودن باورهای قبلی و جایگزین شدن باورهای جدید نبود٬ بلکه یافتن مجموعه ای بود که باورهای قبلی من زیر مجموعه اون مجموعه بزرگتر بودن و البته اون مجموعه هم زیر مجموعه مجموعه ای مطمئنا بزرگتره و همینطور تا بی نهایت و هر بار روح موفق بشه از حصاری رد بشه با دنیای تازه ای آشنا میشه که بسیار وسیع تر از دنیای قبلیشه و تنها راه این صعود یا عبور٬ آموختنه که تجربه هم تنها راه آموختنه. . . و زیباترین جریان٬ جریان همیشه جاری عشقه. عشقی که از سمت بالا به طرف پائین و همینطور برعکس جاریه و همین عشق باعث حرکت روح میشه . . .

 ------------------------------------------------------------------------------------------------ 

چرا کسانیکه از همه بیشتر دوست داریم را از همه بیشتر آزار می دهیم؟

  

ادامه مطلب ...

عامل اصلی توزیع نسخه قاچاق فیلم سینمایی "سنتوری"

خلاصه داستان:   علی که علاقمند به هنر موسیقی است و با مخالفت خانواده برای ادامه‌ی کار مواجه می‌شود، پس از ازدواج با هانیه، با وجود عشق و علاقه به موسیقی و شهرت خود، بر اثر مشکلات به دام اعتیاد می‌افتد. این شروع سقوط علی "سنتوری" ست .

----------------------------------------------------------

آفتاب:   عاملان اصلی توزیع نسخه قاچاق فیلم سینمایی "سنتوری" ساخته داریوش مهرجویی توسط پلیس امنیت حوالی میدان انقلاب دستگیر شدند.
مرتضی شایسته رئیس اتحادیه تهیه‌کنندگان و پخش‌کننده "سنتوری" ظهر امروز در جمع خبرنگاران گفت: "باند توزیع قاچاق محصولات سینمایی سابقه چند ساله دارد و فیلم‌های زیادی را قربانی کرده است. سال گذشته پلیس امنیت با همکاری نیروی انتظامی و قوه قضائیه برای دستگیری این عده وارد میدان شد و توانست بخش اعظم قاچاق را مهار کند."

. . .


فرامرز فرازمند تهیه کننده "سنتوری " درباره تلاش های گروه در مورد فیلم می گوید : " ۲ سال زحمت و مشقت و ناراحتی برای تولید و حفظ یک اثر آموزنده و تاثیرگذار دستمزدی چنین در پی‌داشت که از مدیران فرهنگ و ارشاد اسلامی دریافت کردیم، مردم جواب‌ ما را در جشنواره ۲۵ دادند و آن را انتخاب کردند." وقتی فیلم به صورت کپی غیر مجاز وارد بازار می شود جدای از این که دست اندر کاران آن اثر را دچار دلسردی می کند پیامد دیگری هم دارد و آن ورشکست شدن این نوع نگاه به تولید اثر سینمایی و از طرفی گسترش فیلم در لایه های مختلف جامعه برعکس برنامه ریزی مدیران در کشور است . چرا که اگر اثری این گونه آسیب شناسانه به اجتماع بنگرد و دچار محدودیت در پخش و نمایش شود و سپس در شکلی گسترده تر قاچاق شود نه مدیران به خواسته خود که محدود کردن است ، می رسند و نه گروه تولید به خواسته خود ( جز کارگردان که به نوعی اثرش همه گیر می شود ) .

--------------------------------------------------------------------------------------------------------

   با اینهمه تبلیغی که درباره قاچاق فیلم می شد٬ حتی دیگه نیم نگاهی هم به فیلمهای دست فروشا نمینداختم٬ اما...

من فیلم دردناک(!) علی سنتوری رو دیدم و احترامم نسبت به آقای مهرجویی دو چندان شد و همچنین دیگه نمی تونم باور کنم جلوگیری از اکران این فیلم بخاطر ممنوع الصدا بودن محسن چاوشی بوده با اون اشاره ظریف کارگردان به لباس «عبا»مانند علی سنتوری در تمام صحنه های درد آور فیلم و اینکه وقتی  CD قاچاق تمام فیلمهای در حال اکران در سطح شهر به راحتی و به وفور پخش می شه چرا پلیس امنیت باید دنبال قاچاقچیان این فیلم خاص باشه که از ساختش مدتهاست که می گذره...

اما با اینهمه باید اعتراف کنم که زیاد مطمئن نیستم که آیا  باید این فیلمو می دیدم یا نه؟! آیا واقعا آقای مهرجویی دوست نداشتن بعد این جریانات من و امسال من این فیلم رو ببینیم؟ آیا پیام فیلم در لا بلای حواشی گم شد؟

درس

انگار که من دانش آموز کند ذهنی هستم و کائنات استادی صبور. آنچه می دانم را او به من آموخته و من تجربه کرده ام. بعضی درسها برای من آسانترند و بعضی سخت تر. بعضی را زود یاد می گیرم و بعضی را بسیار دیر.

   مطمئنم استاد ازآ موختن به من خسته نمی شود٬ اگر من خسته و دلسرد نشوم. بالا و پائین٬ افراط و تفریط...می آموزم که افراط غلط است و در دام تفریط می افتم. چپ به راست و راست به چپ٬ آنقدر می روم تا راه میانه را پیدا کنم.

   اگر داده ها کمی تغییر پیدا کنند٬ باز هم می توانی جواب را بیابی؟...گاهی خنده ام می گیرد از اینهمه نادانی خودم. صورت مساله را کمی تغییر می دهد تا مطمئن شود که درسم را یاد گرفته ام.  از ندانسته هایم شرمنده نیستم٬ حتی از اشتباهات مکررم٬ چون آمده ام که یاد بگیرم. استاد صبور است منهم مشتاق یادگیری...چپ به راست٬ بالا و پایین...بالاخره رازش را کشف خواهم کرد.

.................................................................

.....................................................

............................................

چقدر این شعر قشنگه:

باز آمـــــدم باز آمدم از پیش آن یـــار آمـــــدم

در من نگـــردر من نگر بهر تو غمخوار آمدم

شاد آمدم شاد آمدم از جملــــــه آزاد آمـــــــدم

چندین هـــزاران سال شد تا من به گفتار آمــدم

آن جا روم آنجا روم بالا بدم بـــــــــــــالا روم

بازم رهان بازم رهان کاین جا به زنهــار آمـدم

من مرغ لاهوتی بدم دیدی کا ناسوتی شـــــــدم

دامش ندیدم ناگهان در وی گرفتــــار آمـــــــدم

من نور پاکم ای پسر نه مشت خاکـــم مختصـر

آخــــر صدف من نیستم من در شهـــوار آمـدم

ما را به چشم سر مبین ما را به چشم سر بیــن

آنجا بیا ما را ببین کان جــــا سبکبـــار آمـــــدم

از چار مادر برترم وز هفت آبا نیـــــز هـــــم

من گــوهر کانی بدم کاین جا به دیــدار آمــــدم

یارم به بازارآمده ست چالاک وهشیارآمده ست

ور نه به بازارم چه کا ر وی را طلبکار آمــدم

ای شمس تبریزی نظر در کل عالم کی کنـــــی

کانـــدر بیابان فنا جان و دل افگـــــــار آمــــدم

متن شعر از سایت هرات باستان

 

آدمهای خوب

روزها اکثرا برای من خیلی خوب می گذره٬ پر از تجربیات خوب و احساس رضایت. اما بعضی روزها هم از بقیه روزها سخت ترند و اکثرا٬ عوامل بیرونی این روزها رو برای من سخت می کنن. . . چند هفته پیش می خواستم راجع به آدمهای خوب بنویسم که نشد. اینکه چقدر خوب بودن ساده است ولی در عین حال چقدر آدمهای خوب کمند یا کم شدن و اینکه مهمترین قدم در راه خوب بودن٬ بد نبودنه! به همین سادگی.

بعضی از آدمها از بعضی جهات خیلی رشد می کنن و واقعا کم نظیر می شن ولی ابعاد دیگه شخصیتشون رشد نمی کنه. مثل آدم فداکار٬ مهربون و سخت کوشی که در عین حال پشت سر دیگران هم حرف می زنه٬ دروغ هم می گه و . . . چقدر خوب بود آدمها اول از همه سعی می کردن بد نباشن. . . یکی از عوامل بیرونی که گفتم بعضی روزهای منو سخت می کنه٬ مواجهه با این دسته آدمهاست. همیشه برای خودم آرزو می کنم که حتی یه لحظه هم جزو این دسته نباشم.

.......ولی.....بقیه روزها خوبه٬ پراز فعالیت٬ بعضی شبها تا ۳ صبح بیدارم. اصولا گرایشم به شب زنده داری از سحر خیزی بیشتره و این هم یکی از خصلتهای بدمه٬ دوران دانشگاه هم ترجیح می دادم شبها درس بخونم تا صبح زود بیدار شم. این نکته نیز در دست اصلاح است...

شبهای سرد

چشم عسلی٬ اولین و آخرین بار تو رو یه بعدازظهر سرد زمستون دیدم.

هوا خیلی سرد بود٬ اونقدر سرد که انگشتای دستم کرخت و دردناک شده بودن.

باور کردنی نبود٬ یه زن جوون خوابیده بود درست وسط پیاده رو٬ چادر نازک مشکیش رو هم کشیده بود روی صورتش. از دور که دیدمش فکر کردم چطور ممکنه توی این هوا روی زمین سرد دراز کشید ـ بدون کوچکترین حرکتی ـ و زنده موند. خیلی سریع به این نتیجه رسیدم که حتما شدیدا معتاده و از شدت استفاده از مواد مخدر یا برعکس از نرسیدن مواد از حال رفته٬ شایدم این روش جدید گدایی کردنه... به یاد آمار تلفات شبهای سرد افتادم. چند نفر امشب توی این سرما جوون میدن؟ یکی شونو خودم با چشای خودم دارم می بینم.

توی همین فکرا بودم که...چشم عسلی٬ تو رو دیدم. صورت سفید و چشمای درشت قشنگت از زیر چادر اون زن بیرون مونده بود. بدون کوچکترین صدایی یا گله ای به رفت و آمد مردم نگاه می کردی. . .چشم عسلی سردت نیست؟ اون زن دیوونه کیه که تو رو اینجا خوابونده؟ مطمئنم که مادرت نیست. . . یکی خم شد و شونه زن رو تکون داد ٬وقتی مطمئن شد که زنده است براش پول انداخت. . .چشم عسلی٬ دلم می خواد ببرمت خونه٬ می تونم ازت مواظبت کنم تا بزرگ شی٬ اما حتما پدر و مادر داری. تو براشون چه حکمی داری٬ یا برای این زن؟ یه ابزار کار؟

توی رویام تصور کردم تو رو می برم خونه٬ با خودم لبخند زدم. وقتی به خودم اومدم دیدم حسابی از تو دور شدم. جرات نداشتم برگردم پشت سرمو نگاه کنم. . .چشم عسلی٬ عاقبتت چی می شه؟  . . . می تونست جور دیگه ای باشه اگه کمی جسورتر بودم. . . 

دام

   آخرین بسته کاه را نیز به انبار برد و روی بسته های دیگر گذاشت. وسایل کارش را، جای همیشگی در گوشه انبار قرار داد و مشغول مرتب کردن بسته های کاه شد. طبق معمول هر شب دوستش نیز وارد انبار شده بود تا شب را کنار هم بگذرانند. هر شب روی بسته های کاه دراز می کشیدند و در حالی که به سقف خیره می شدند از رویاهایشان و داستانهایشان با هم صحبت می کردند.اما با نگاههای معنی داری که بینشان ردوبدل شد، دوست قدیمی دستی بر شانه او زد و انبار را ترک کرد.

   شب فرا رسیده بود و نور مهتاب اندکی فضای انبار را روشن کرده بود.نوری سفید رنگ که کافی بود تا او بدون زحمت راهش را به سمت پناهگاه تنهایی خود در پشت خروار کاه پیدا کند .دردی عجیب قلبش را زخمی کرده بود.جای همیشگی دراز کشید و در حالیکه دستانش را پشت سرش قفل کرده بود به دور دست ها خیره شد.کم کم در فکر فرو رفت و چشمانش را بست. نمی دانست دلیل این احساسش چیست.آیا درست تصمیم گرفته بود؟ آیا همه چیز درست پیش می رفت؟ با خود گفت : آیا ما همانی هستیم که همیشه رویایش را در سر می پروراندم؟ آیا او همانست که باید؟

   به یاد داستانهایی که برای خود در رویاهایش پرورانده بود افتاد.دلش خشک و خاموش بود و بی صدا و زخمی به حرفهای ذهنش گوش می کرد.کلافه بود، تصمیم گرفت که به خانه برود.از جا بلند شد و در نور کم مهتاب، تصویری مبهم در جلوی در دید که منتظر است تا او خلوتش را تمام کند. چند قدم به سوی او برداشت.حرکت دستی که همراه با لبخندی گرم به سوی او دراز می شد را در تاریکی تشخیص داد.گرمایی که به قلبش هدیه شده بود، درکی ورای اندیشه اش از معنای عشق به همراه داشت.

ـ

ـ

-

-

 

I'm a new soul

 

 

I'm a new soul I can do this strange world hoping I could learn a bit about how to give and take
But since I came here felt the joy and the fear finding myself making every possible mistake

la-la-la-la-la-la-la-la
I'm a young soul in this very strange world hoping I could learn a bit about what is true and faith. But why don't please trying to comunnicate finding just in love is not always easy to make
la-la-la-la-la-la-la-la
This is a happy end cause' you don't understand everything you have done wise everything so wrong

this is a happy end come and give me your hand I'll take your far away
[Refrain]
I'm a new soul I can do this strange world hoping I could learn a bit about how to give and take but since I came here fellt the joy and the fear finding myself making every possible mistake

la-la-la-la-la-la-la-la


la-la-la-la-la-la-la-la-la-la

( yael naim)

کلیپشو از اینجا ببینید