بازگشت به خانه

احساس کسی را دارم که یک روز بی خبر خانه خود را ترک کرده است. بدون برنامه ریزی، فقط درِ خانه را بسته و رفته است.

حالا برگشته ام بعد از گذر سالها و به سایه های جامانده از خودم روی دیوارهای این خانه نگاه می کنم. من این سایه ها را دوست دارم. آنچه بودم، منی بسیار شیرین تر  از آنچه که امروز هستم. یک منِ امیدوارتر، شاداب تر اما کم تجربه تر. گذر زمان به من چیزهای زیادی داده است، البته در این مسیر دارایی های قیمتی زیادی را نیز پشت سر جا گذاشته ام. 

اما مهم این است که بالاخره برگشته ام. در و دیوار خانه را از کهنگی خواهم زدود و دوباره اینجا می شود همان خانه امنِ من. همانطور که سالها بود.

از ۹۱ تا ۹۲

می گن سالی که نکوست از بهارش پیداست. هنوز نمی دونم بهار امسال چجوریه. اسفند پارسال که خیلی سخت گذشت و با تقلای زیاد تونستم خوب به پایانش برسونمش. توی محیط کار واقعا اوضاع خیلی سخت و پیچیده شده بود و با تصمیم عوض کردن واحدم توی شرکت یه تغییر رو برای سال جدید به خودم هدیه دادم. 3 سال توی واحد آی تی این شرکت کار کردم با سابقه کار طولانی توی همین رشته در شرکت قبلی اما تصمیم گرفتم برای سال جدید کلا از مقوله آی تی که رشته ای هست که توی دانشگاه خوندم بیام بیرون. شاید این ضربه آخر که مدیر قبلیم بهم زد برای گرفتن این تصمیم لازم بود. امروز اولین روز کاری من در واحد جدیده، واحد ایمنی. شانس خوبی که آوردم این بود که هفته آخر سال 91 یه دوره برای بچه های ایمنی اینجا برگزار شد و من آخرین روزهایی که توی آی تی بودم به شرکت توی این دوره گذشت. کسی که برای تدریس اومده بود یه خلبان فرانسوی بود که مقیم دبی هست آخر دوره ازمون یه امتحان گرفت و به مدیرم گفته بود من بهترین امتحان رو دادم خیلی خوشحال شدم. امسال همش منتظر اتفاقات خوبم. چون امسال سعی کردم نگاهم رو عوض کنم و همینطور رفتارهام رو. امیدوارم درسای سال 91 رو خوب یاد گرفته باشم و سال 92 پر از درسای جدید برام باشه.

جهان تن

 

اصلا بیا شجاع باش، یه جوری باش که همیشه می خواستی باشی ولی جراتشو نداشتی، کارایی رو بکن که می خوای ولی وقتی خوب فکر می کنی می گی نه به صلاحم نیست. بیا و از امروز جور دیگه ای باش یه کم شجاع تر.  

.

 معدم درد می کنه نه اینکه فقط درد کنه نه، اصلا حالش خوب نیست، غذا که می خورم حالم بد می شه حتی وقتی هیچی نمی خورمم همینطوریم. بیا و یکم یاغی باش بیا بگو من نامحلولم اصلا حل نمیشم ترکیب و ساختارم در هم شکسته نمیشه که بخواد حل شه. میگه چای، قهوه، میوه خام، غذای چرب، سوسیس و کالباس،بیسکویت و شکلات نخور. پنیر پیتزا که اصلا نخور که واسه معدت سمه، سس سفید اصلا.

به دوستم می گم شده یه وقتایی هر کاری بخوای بکنی حس کنی حال نداری، رمق نداری همش احساس خستگی کنی. می گه آره جدیدا همش اینطوریم، از فکر زیاده از بس فکرای تخریب کننده می کنم، اما تو اینطوری نیستی. می گه تو زیاد فکر می کنی و برنامه ریزی می کنی، خستگیت ذهنیه. می بینم راست می گه. به خودم می گم فکر نکن. اصلا به هیچی فکر نکن، اینقدر سخت نگیر. به دوستم می گم میدونی پیدا کردن نقطه تعادلش سخته. نه اینکه بی خیال باشی نه واسه 10 سال دیگه ات ریز به ریز برنامه بریزی. می گه وقتی برنامه ریزی می کنی اگه اونطور که تو برنامه ریختی نشه همش ناراضی هستی. باید همه چیز همونطور و همونوقت  که تو برنامه ریزی کردی اتفاق بیفته، اگه یه ذره اینور اونور شه اعصابت خورد میشه. اینقدر ریز برنامه ریزی نکن. فکر می کنم، چه ارتباط عجیب و جالبیه بین تن و روح و روان.

همین نزدیکیست

صبحها می آیم زل می زنم به این صفحه مانیتور، کاغذهای یادداشت چسبانده ام بغل صفحه اش و یکی یکی کنارشان تیک می زنم، یعنی انجام شد. از کارهای اداری گرفته تا شخصی، پی گیری نامه فلان، تکمیل فلان پروژه، پرداخت وام و ... . انقدر روزها پی در پی هم سریع می گذرند و اینقدر شبیه هم می شوند که بعضی وقتها نمی توانم از هم تشخیص شان بدهم. روزها پشت مانیتور تا عصر و عصرها توی خانه بسیار شبیه هم و دوباره صبح است و باید بیایم سر کار. اما واقعا دنبال چه می گردم توی همه این توالی. یک چیزی بود که خیلی مهم بود. همان چیزی که گم کرده ام. راستی چی بود؟

حصار

  

خیلی جالب است وقتی آرام آرام حصارهای دورت را برمیداری تازه می فهمی که چه قفس تنگی برای خودت درست کرده بودی و چقدر دنیای اطرافت می توانست بزرگتر باشد. حصار ارتباطم با آدمها را بر می دارم یا شاید کل حصار را نه اما کمی دایره ارتباطاتم را گسترش میدهم. قبلا  فقط با کسانی که تا آنجا که ممکن است شبیه خودم بودند ارتباط برقرار می کردم. بی اختیار یاد جمله عمو رضا می افتم که می گفت آدمها همینها هستند که می بینی، یکی کچل است یکی فقیر یکی هم پولدار. حالا حرفهای عمو رضا را می فهمم.

روزمرگی(90 سال زندگی یا یک سال را 90 بار زندگی کردن)

خوب که دقت می کنم می بینم من خواننده وبلاگهایی هستم که زندگی نویسنده های آنها دچار روزمرگی نیست. اندیشه های طلایی هم اگر دچار روزمرگی و تکرار شوند دیگر طلایی نیستند. 

---------------------------------------------------------------------- 

حفظ تعادل: برگزیده از خرد معنوی در ارتباطات 

اگر دیگران اعمالی انجام میدهند که ما را ناراحت می کند٬ به این معنی هست که ما در حال از دست دادن تعادل خود هستیم و به این معنی هست که می خواهیم عمل احمقانه ای را انجام دهیم که در نهایت به ضرر ما خواهد بود.  

لرد آکتون مورخ انگلیسی گفته است: قدرت تمایل به تخریب دارد و قدرت مطلق کاملا تخریب خواهد کرد. 

اگر شما متوجه شوید که این بخشی از وضعیت انسانی هست و آن را بپذیرید٬ اگر بتوانید زندگیتان را تنظیم کنید آنگاه دیگر همواره زیر چرخهای خورد کننده دعواهای قدرت نخواهید بود. اگر بتوانید این کار را انجام دهید و هنگامیکه همه اطرافیانتان در حال از دست دادن عقلشان هستند شما آن را حفظ کنید٬ آنگاه حتما در این زندگی به معنویت دست یافته اید.

پیوند

شریک شده ام. همه زندگی ام را با کسی شریک شده ام. همه هستی ام را٬ همه بودنم را. 

حس خوبیست.  

میخواهم تمام قرار دادهای زندگیم را از نو بنویسم. قراردادهایی که با زندگی داشتم. قراردادهایم با خدا با خودم با همه. میخواهم همه چیز تازه باشد. نو ِ نو٬ میخواهم یک نقطه بگذارم بروم سر خط بعد. 

 

سلام٬ به نام او آغاز می کنم. نه بهتر است بگویم آغاز میکنیم. یک ما ی کوچک شکل گرفته و رشد می کند هرچند فردیت همیشه باقی خواهد ماند. 

 

چه فرصت خوبیست برای تازه شدن...

روزهایی که من ِ من داشت تمام میشد تا مای ما متولد شود

می شد در این شادی که دارم غرق شد. اما من شنا بلد بودم. 

 

۱۸ مرداد ۱۳۹۰ 

 

نوشتم برای تو که شاید روزی خواندی. تا بدانی که من چقدر امروز خوشبخت بودم.

به خاطر عشق

ما باید یاد بگیریم طوری زندگی کنیم که

        یا هرکاری را به خاطر عشق انجام دهیم

 و یا اصلا انجام ندهیم . 

 

" راه بقای معنوی در عصر حاضر "

مشکلات زندگی روزمره

فقط و فقط می توان با اکتساب شناخت٬ بینش معنوی و ارتقای افق آگاهی در زندگی روزمره بر مشکلات مزبور پیروز شد. 

  

هارجی