برای ویکی

نمی توانم باور کنم که تو چیزی جز هدیه خداوند باشی. 

 

 

مردم شناسی

خیلی جالب بود٬ سر کار بودم٬ پنجشنبه بود٬ یعنی ساعت یک و نیم می تونستم برم خونه. ساعت حدود دوازده بود. کارای مهم ترم رو انجام داده بودم و برای انجام کار تازه ای حوصله نداشتم. دلم میخواست این یک ساعت و نیم هم زودتر بگذره تا برم خونه. اومدم توی بلاگ اسکای چند تا از وبلاگهای به روز شده رو شانسی باز کردم البته نه خیلی شانسی٬ سعی می کردم از روی اسمها حدس بزنم که می تونن مطلب جالبی برای من داشته باشن یا نه... 

یادم نیست آخرین بار کی هدفون رو گذاشته بودم روی گوشام... 

۶-۵ تا وبلاگ رو باز کرده بودم... یه نگاه گذرا به مطالب می انداختم و اگه مطلب جالب بود می خوندم که یه صدای تسخیر کننده از هدفونم شروع به پخش شدن کرد. انگار موسیقی آهنگ متن نوشته ها شده بود. تا رسیدم به یه وبلاگ از روی مطالبش فکر کردم موسیقی مال این وبلاگه٬ از این تب رفتم به تب بعدی٬ از مطالب این یکی هم خوشم اومده بود. شک کردم... موسیقی به این نوشته ها هم میخورد. حتی توی تب بعدی هم مطالب با موسیقی ناهمگون نبود. بعد یه فکری به سرم زد... 

گفتم بیا دونه دونه تب هایی که فک می کنی این آهنگه ماله اینا نیست رو ببند. بستم و دو تا موند با مطالب و حسی خیلی مشابه. برای بستن آخرین تب خندم گرفت. اما تقریبا با یقین آخرین تب اضافی رو بستم. 

.........  

حدس زدنش خیلی سخت نبود اما خیلی آسون هم نبود اما واقعا معیار اینجور حدس زدن چیه؟ 

........ 

بگذریم 

.......

چقدر اون موسیقی سحر انگیز بود یعنی هست... چقدر آرامش بخشه... 

میخوای لینک بدم بری گوش کنی؟ 

مینیمالنویسی 

......... 

ازدواج

   

مدتی بود که فکر می کردم چه خوب می شد اگه می شد اینطوری زندگی کرد. اما منظورم از اینطوری چیه؟ چند روز پیش یه ایمیل به دستم رسید که دیدم چقدر خوب اینطوری که مد نظر من هست رو توضیح داه البته بعضی قسمتهاش با اون چیزی که توی ذهن من هست متفاوت بود٬ برای همین فقط اون قسمتهاییش که دوس داشتم رو اینجا میذارم. اما واقعا چی میشه توی ایران هم اونا که فکر می کنن اینجوری بهتره٬ اینطوری زندگی کنن؟  

عنوان این ایمیل «ازدواج از دیدگاه اوشو» بود٬ پس به احتمال زیاد این مطالب از اوشو هست: 

ازدواج باید در مرتبه دوم باشد، پدیده ی اولیه باید عشق باشد؛ آنوقت می توانید باهم باشید. این باهم بودن، باید یک دوستی و یک مسئولیت باشد. وقتی که دو نفر عاشق یکدیگرباشند، مسئول هستند، از یکدیگر مراقبت می کنند. برای ایجاد چنین مسئولیت ومراقبتی به هیچ قانونی نیاز نیست؛ هیچ قانونی قادر به ایجاد آن نیست. در بالاترین حدّ، قانون می تواند ساختاری تشریفاتی بر شماتحمیل کند که عشق و دوستی شما را نابود خواهد کرد.

  درعین حال، چون باید در یک جامعه زندگی کنید، می توانید ازدواج کنید، ولی ازدواج باید در مرتبه دوم بماند. ازدواج باید فقط به این دلیل باشد که شما یکدیگر را دوست دارید؛ ازدواج باید حاصل عشق شما باشد، نه برعکس.

    اگر روزی عشق از بین رفت، برای ازبین بردن ازدواج هیچ مانعی نباید وجود داشته باشد. اگر دو نفر بخواهند ازدواج کنند، هردوباید باهم توافق داشته باشند. ولی برای طلاق گرفتن، حتی اگر یک نفر بخواهد طلاق بگیرد، همین باید کافی باشد. برای طلاق نباید به توافق دو نفر نیاز باشد. هم اکنون، برای ازدواج هیچ مانعی وجود ندارد. هر دو احمقی می توانند به اداره ثبت بروند وازدواج کنند! ولی برای طلاق هزار و یک مانع وجود دارد.  این رویکردی بسیار جنون آمیز است.

  به نظر من، وقتی دو نفر بخواهند ازدواج کنند، انواع موانع باید ایجاد شود: باید به آنان گفته شود: ”دوسال صبر کنید. دوسال باهم زندگی کنید و پس از دو سال، اگر بازهم مایل به ازدواج باهم بودید، برگردید.“

  مردم باید مجاز باشند باهم زندگی کنند تا بتوانند خودشان را بشناسند و ببینند که آیا باهم جور هستند یا نه؟ آیا می توانند در زندگی باهم یک هماهنگی ایجاد کنند یا نه؟

 من نه با ازدواج موافق هستم و نه با طلاق. به نظر من، بین مردم فقط باید یک رابطه دوستانه، یک مسئولیت و یک حمایت وجودداشته باشد. و اگر آن روز دور است، تا آن زمان نباید اجازه داد که ازدواج امری آسان باشد. مردم باید فرصت بیابند تا یکدیگررا آزمایش کنند، در انواع موقعیت ها با هم زندگی کنند. ازدواج، فقط به دلایل احساسات شاعرانه و عشق در نگاه اول، نباید مجازباشد.

  بگذار اوضاع خنک شود، بگذار اوضاع معمولی شود، بگذار تا ببینند چگونه با زندگی معمولی و مشکلات روزمرّه کنار می آیند و تنهادر آن صورت باید مجاز باشند که با هم ازدواج کنند.

تکه های ذغال سنگ

 

هدف از زندگی، رشد به بهترین شکل ممکن است. یکی از اصولی ترین حقایق معنوی همین است. آنچه این اصل عنوان نمی کند، به قدر آنچه که عنوان می کند مهم است. نمی گوید که هدف از زندگی موفق شدن، یافتن همسر مناسب،فراهم کردن یک زندگی راحت یا حرفه ای قابل توجه ومهیج یا شاید هدفی کمتر خصوصی است و منافع جمعی را مد نظر دارد، مثل کاری عام المنفعه انجام دادن و . . . ، یا حتی احساس خوب داشتن است، می گوید هدف از زندگی شما رشد کردن است. این یعنی قرار نیست جریان زندگی نرم و ملایم باشد. قرار نیست چیزی کامل باشد. قرار بر این است که چالش هایی را تجربه کنیم. قرار بر متحمل شدن سختی هاست. آمده ایم که بیاموزیم. 

 گاهی که با مشکلات مواجه می شویم از خود می پرسیم: کجای کارم اشتباه است؟ پاسخ اینست: وقتی قرار بود به دنیا بیایی تا به شیوه ای که خود انتخاب کرده بودی به کمال برسی، به سکون رای ندادی، رشد را انتخاب کردی. شاید زیر واژه رشد خط کشیده باشی و دور آن ماه و ستاره کشیده و در کنارش نوشته ای " خواهش می کنم، تا آنجا که ممکن است طالب رشدم." و بعد البته، وقتی به دنیا آمدی انتخاب خود را فراموش کردی. اما اگر به روند زندگی ات نگاه کنی خواهی دید که همواره در حال رشد بوده ای! 

 الماس چیست؟ 

 در مقیاس موهو الماس سخت ترین و گرافیت نرم ترین است .حال آنکه اتمهای تشکیل دهنده هر دو کربن است.این تفاوت ناشی از آن است که در الماس اتمهای کربن در یک شبکه سه بعدی به یکدیگر متصل هستند در حالی که در گرافیت ورقه هایی هستند که با پیوند های سست به یکدیگر متصل اند.برای به دست آوردن تنها 5 گرم الماس می باید به میزان 1000 کیلو گرم استخراج معدن داشته باشیدکه تنها 20 ذرصد آن کیفیت لازم جواهری را دارد. الماس نام خود را از خاصیت سختی بالای آن و از کلمه یونانی (adamas) به معنی غیر قابل تسخیر (unconquerable) گرفته است هیچ چیز از نظر سختی نمی تواند با الماس رقابت کند سختی الماس (با درجه سختی10) 140 بار بیشتر از کرندم با درجه سختی 9 وگوهر های مربوط به این خانواده یعنی یاقوت قرمز(ruby) و یاقوت کبود(sapphire) می باشد با وجود اینکه سختی الماس در جهت های مختلف کریستالی متفاوت است یک الماس را فقط می توان با یک الماس دیگر یا پودر الماس برش داد. 

الماس تکه ذغال سنگی است که در مقابل فشار سر تسلیم فرود آورده است. تکه ذغال سنگی مدفون شده در اعماق زمین را متصور شوید. اگر هیچ شناختی از وجوه خارق العاده طبیعت نداشته باشید، پس از آزمودن ذغال سنگ مدفون شده آن را چیز بی خاصیتی ارزیابی کرده امکان رشد آنرا منتفی میدانید. اما اگر هزاران سال بعد به سراغ همان ذغال سنگ بروید، از دیدن این که ذغال به الماسی ارزشمند و درخشان تبدیل شده متحیر می شوید. ذغال به فشار تسلیم شده و به مقصود ، که همان رشد کردن و زیباترین جواهر شدن است، می رسد. 

 

ادامه مطلب ...

به گستردگی کائنات

   

  وقتی تمام انرژی خودمون رو از منابع محدودی تامین می کنیم٬ از دست رفتن اون منبع تاثیر زیادی بر زندگی ما میذاره. مثلا وقتی اکثر انرژی و رضایت خاطر خودمون رو از طریق شغل و حرفه مون تامین می کنیم٬ تلاطمات کاری چقدر بر کیفیت زندگیمون تاثیر میذاره. یا اگه فرزند٬ همسر و یا یک دوست تبدیل به مرکز کانونی میشه که تمام توجهات رو از اون می گیریم و به اون میدیم٬ چقدر این رابطه می تونه کم کم در معرض خطر قرار بگیره. در نتیجه٬ منابعی که از اون انرژی می گیریم باید بسیار گسترده باشه تا با قطع دائمی/مقطعی منبع یا متلاطم شدن رابطه ما با اون منبع٬ زندگی ما دچار بحران نشه.  

  در نهایت باز هم به یاد جمله زیبای استادم افتادم که«تجربه مهم تر از باور است.» چون من تمامی این مطالب رو قبلا در کتاب پیشگویی آسمانی جیمز ردفیلد خونده بودم. اما اینبار که خودم شخصا با این موضوع مواجه شدم و به درستی آنچه آقای ردفیلد نوشته بود پی بردم.  فکر کنم بد نیست به همه چیزهایی که به ما انرژی میده نگاه دوباره ای بندازیم و منابع انرژیمون رو محدود نکنیم.  

 

  قسمتی از مطالب کتاب پیشگویی آسمانی در مورد مبحث انرژی: 

 

ادامه مطلب ...

تو را دوست دارم چون...

خیلی وقت بود که با خودم فکر می کردم، اون چه چیزیه که آدمها رو به هم نزدیک می کنه؟ شباهت افکار؟ تفاهم در علاقه مندیها؟ تشابه در چیزهایی که ازشون لذت می بریم؟ حرف مشترک؟ گذشته مشترک؟ دونستن خصوصی ترین مسائل همدیگه؟ هم مسلک بودن؟ اعتقادات معنوی مشابه؟ ...

مدتی بود که راجع بهش با دوستم مریم هم زیاد صحبت می کردیم و در نهایت به این نتیجه رسیدیم که اون چیزی که آدمها رو به هم نزدیک میکنه دوست داشتن طرف مقابل و دادن آزادیه (به صورت دوطرفه)

البته شاید اکثر کسانی که بعد از شنیدن این نظر سرشون رو به نشانه تایید تکون می دن به این فکر می کنن که، اگر توی رابطه شون با دیگران محبت و دوست داشتن وجود دشته باشه و طرف مقابل هم بهشون آزادی بده خیلی خوبه و به نظر من عده کمی هستن که به این فکر کنن که رابطه ای خوبه که در عین وجود علاقه، خودشون به دیگری آزادی بدن، منظورمو خوب گفتم؟

اکثرا آدمها دنبال گرفتن چیزهای خوب هستن و خیلی کم به فکر بخشیدن اون به دیگری هستن.

به نظر شما مهمترین عاملی که آدمها رو به هم نزدیک می کنه چیه و چرا ما از آزادی که دیگران به ما می دن لذت می بریم اما در بخشیدن اون سخت گیریم؟

توضیح: منظورم از آزادی اینه که آدمها رو همونطور که هستن بپذیریم.

هدیه عشق

 

هدیه عشق

چند روز پیش تصمیم گرفتم بعد از یه مدت طولانی که به سینما نرفته بودم برای دیدن یه فیلم کمدی برم سینما. یه سینما نزدیک خونه ما هست که یه سالن داره با پرده بسیار عریض اما با تعداد صندلیهای کم و همین دلیل اینه که این سینما رو خیلی دوس دارم، بلیط رو از چند ساعت قبل گرفته بودم وقت ورود به سالن بلیط های مارو چک کردن و ما سر جای خودمون نشستیم. فیلم سیاه و سفید بود با یک تم غمگین، حدود ده دقیقه منتظر بودم که الان فیلم رنگی میشه و قسمت کمدی شروع میشه اما اصلا از شخصیتهای کمدی که به خاطرشون این فیلم رو انتخاب کرده بودم خبری نبود. یهو توی سرم یه جرقه زد که، اینکه فیلم "محاکمه درخیابان" هست!

 و داستان از این قرار بود که توی این مدتی که به این سینما سر نزده بودم اینجا یه سالن جدید ساخته شده بود و ما سالن رو اشتباه رفته بودیم. من از این بابت اصلا خوشحال نبودم چون داشتم فیلمی رو میدیدم که اصلا منتظر دیدنش نبودم و هم اینکه فیلم محاکمه در خیابان از دید من نه فیلم خوش ساختی بود نه حرف خیلی خاصی برای زدن داشت. اگر به پیشنهاد کسی برای رفتن این فیلم رفته بودم بعد از خروج از سالن سینما فکر نکنم حتی یه لحظه هم بهش فکر می کردم. اما اینکه اینطوری این فیلم رو دیدم باعث شد که بهش خیلی فکر کنم. اینکه پیام این فیلم چی بود؟  به داستان فیلم فکر کردم، که اونجوری که اکثر فیلمها تموم میشن تموم نشده بود. وقتی داشتم فیلمو می دیدم اصلا از پایان فیلم خوشم نیومده بود و با خودم گفتم که چی؟! چیزی دستگیرم نشده بود. به اسم فیلم فکر کردم. محاکمه در خیابان ... حالا داشتم یه چیزایی می فهمیدم.

رمز فیلم در اسمشه. محاکمه در خیابان در مقابل محاکمه در محکمه یا دادگاه قرار می گیره. هیچ محکمه ای بدون شاهد، بدون استدلال کافی، بدون شنیدن دفاعیات دو طرف، رای صادر نمی کنه. وقتی همدیگه رو با عجله و توی "خیابان" محاکمه می کنیم به احتمال خیلی زیاد ممکنه حکمی که صادر می کنیم غلط باشه.  

 ----------------------------

 ممکن است هدیه ای در جعبه ای بزرگ و صورتی رنگ  که دورش روبان قرمز پیچیده شده به دستمان برسد. اما از آنجا که آدرس فرستنده را نمی شناسیم با آنکه مطمئنیم آدرس گیرنده، آدرس خود ماست به زحمت پستچی را متقاعد می کنیم که این بسته مال ما نیست. چقدر بد که آدم هدیه عشق را پس بفرستد. حال چه این هدیه از طرف یک همنوع باشد یا بدتر از آن از طرف خداوند. پذیرفتن عشق هم به اندازه بخشیدن آن مهم است. گاهی هدیه عشق را رد می کنیم چون باور نمی کنیم که مال ما باشد. چند روز بود که برای گرفتن تصمیمی خیلی مردد بودم اما بارها خداوند به روشهای مختلف به من نشان می داد که از من حمایت خواهد کرد، اما من نمی توانستم این نشانه ها را باور کنم. اما بالاخره به نشانه ها اعتماد کردم و عشق خداوند را پذیرفتم.   

 ---------------------------

خیلی وقت بود که چیزی اینجا ننوشته بودم. خیلی خوشحالم که باز دارم می نویسم. متشکرم از همه دوستای عزیزم که توی این مدت از خوندن نوشته هاشون مثل همیشه لذت می بردم و با تشکر ویژه از دامون عزیزم.   

----------------------------
 پاورقی امروز: هیچ یک از ما از نظر میزان قدرت در این عالم با یکدیگر تفاوتی نداریم، تنها تفاوت در تشخیص میزان قدرتی است که دارا هستیم و به کار می بریم. روح الهی تنها قادر است چیزی را به ما عطا کند که خود می توانیم دریافت داریم.

تعصب

یکی از صمیمی ترین دوستای دوران دانشگاه من یه دختر ارمنی خیلی دوست داشتنیه. چند روز پیش که باهاش صحبت می کردم گفت که آبان عروسیشه٬ البته برای جشن نامزدیش  ما دوستای غیر ارمنیشو  چون مراسم توی باشگاه مخصوص ارامنه بود،  نتونست دعوت کنه. اما گفت عروسیش توی کلیسا برگزار می شه و منعی برای حضور غیر ارمنی ها نیست. این مکالمه من و دوستم تلفنی بود و وقتی تلفن رو قطع کردم یاد همه خاطرات خوبی که توی دانشگاه داشتیم افتادم و درکنارش روزهایی رو هم به خاطر آوردم که بخاطر دوستم ناراحت شده بودم. چقدر سخته توی جامعه ای که آزادی کم رنگه جزو اقلیت بود. 

توی بهبوهه انتخابات ریاست جمهوری آمریکا من همش می گفتم که اگر اوباما رئیس جمهور بشه به من ثابت میشه که ملت آمریکا با همه مردم دنیا فرق دارن و اوباما رئیس جمهور شد و آزاد اندیشی مردم آمریکا به من ثابت شد. اونها ملتی هستند که آماده اند تا تعصبات خودشونو کنار بذارن. (البته بعد سیاسی قضیه زیاد برای من مهم نبود. بالاخره همه مردان سیاسی در بعضی چیزها با هم وجه اشتراک دارن.) کنار گذاشتن تعصب یعنی به دیگران اجازه بدیم خودشون باشن و اونها را همونطور که هستند دوست داشته باشیم.

--------------------------------------------------------------

سه-چهار ماه پیش من از طریق یه دوست مشترک با یه دختر خیلی پرانرژی به نام مریم آشنا شدم. مریم یه دختر حقیقت جوئه و اگر من یه علاقه مند به مطالعه باشم مریم کتاب خورک داره! در ضمن عضو یه گروه کوهنوردی هم هست. من حدودا از سه-چهار سال پیش بصورت نسبتا منظم کوه می رفتم اما بعد آشنایی با مریم ارتفاع بیستری رو بالا میرم و رفتن به کوه رو جزو برنامه هفتگیم کردم. هرچقدر پرمشغله یا خسته باشم سعی می کنم هفته ای یکی-دو بار رو برم. 

خلاصه مریم روم خیلی کار کرده و آخرین دفعه بهم گفت که آماده شدم تا از راه میانبر بریم. تازه فهمیدم کاری که تا حالا می کردم یه جور پیاده روی در کوه بوده چون عبور از مسیر میانبر خیلی انرژی بر بود، اما وقتی رسیدیم بالا خیلی حس خوبی داشتم. هر چقدر کارهایی که در طی روز انجام میدیم بیشتر باشه ما به نظم بیشتری برای هندل کردن اونا در زندگیمون نیاز داریم. البته نظم خودش نظم میاره و این خیلی خوشحال کننده است.  

------------------------------------------------------------ 

پاورقی امروز از اشو: 

زندگی کن و بگذار هر ممکنی پیش بیاید، بخوان، پایکوبی کن، فریاد بزن، گریه کن، بخند، عشق بورز، مکاشفه کن، بپیوند، تنها بمان و گاه در کوهسار بیتوته کن. زندگی(زمینی) کوتاه است، تا آنجا که می توانی آنرا سرشار بگذران و تلاش نکن در مقابل این نیاز مقاومت کنی.

و اما بعد. . .

و تعطیلات سال ۸۸ شروع شد. همون روزهای اول آرش به همراه دوستاش برای ماهیگیری رفتن جنوب. ما هفته اول تهران موندیم و هفته دوم رفتیم شمال. جمع ما شامل اعضا خانواده و چندتایی از بچه های فامیل و یک دوست بود. چقدر همه جا سرسبز و زیبا بود اما اگه بخوام زیباترین مسیری که طی کردیم رو بگم٬ جاده ای بود که به قلعه رودخان یا قلعه هزار پله ختم می شد.(این قلعه در بیست کیلومتری جنوب غربی شهر فومن و در ارتفاعی بین ۶۶۵ تا ۷۱۵ متر از سطح دریا واقع شده‌است و در کنار آن رودخانه‌ای با همین نام جاری است.) اونروزی که ما به اونجا رفتیم هوا بارونی بود و مه خیلی غلیظی همه جا رو پوشونده بود که هر چی بالاتر می رفتی بیشتر می شد. برای همین عکسهایی که خودمون گرفتیم شفافیت کافی رو نداشت که اینجا بذارم و این عکس رو از اینترنت قرض گرفتم.  

 

قلعه رودخان

 

 

....................................................................................... 

قبلا اگه کسی ازم می پرسید که فصل مورد علاقه ات چیه؟ بدون فکر کردن می گفتم زمستون. چون من عاشق برفم٬ فکر می کنم خیلی غیر زمینیه. پس می شه گفت من به خاطر برفه که زمستونو دوست دارم. اگه زمستون مثل همین زمستونی که گذشت باشه که یه کم از تابستون بهتره. اما . . . 

اما اگه بهار یعنی بهار امسال پس فصل مورد علاقه من بهاره٬ چه هوایی٬ چه طبیعتی٬ چه بارونایی. یکی از روزهایی که رفته بودم کوه یه مرد کوهنورد با دیدن سرتاسر دامنه کوه که پوشیده از گلهای خودرو زردرنگ و شقایقهای کوچیک سرخ و سبزه های مخملی بود به ما گفت که سالهاست اینجا رو اینطوری ندیده و همه اینا به یمن بارندگیهای اخیره. 

--------------------------------------------------------------- 

این روزها در حال خوندن کتاب «عارف جان سوخته؛ داستان شورانگیز زندگی مولانا» هستم. کتاب فوق العاده ایه. به همه کسانی که هنوز نخوندن٬ خوندنشو پیشنهاد می کنم. 

.............................. 

پاورقی امروز از دکتر برایان ال. وایس از کتاب تنها عشق حقیقت دارد :  

اگر لازم میدانید زمان را با معیار درسهایی که آموخته اید اندازه بگیرید٬نه با دقیقه و ساعت و سال. اگر به درک صحیح برسید ظرف پنج دقیقه یا پنجاه سال می توانید خود را درمان کنید٬ هر دو یکی است. 

 گذشته باید به یاد آید و سپس فراموش شود٬ بگذارید بگذرد. جراحات کودکی را هم بگذارید بگذرند. همچنین سوء برداشتها٬ سیستمهای اعتقادی که به شما تحمیل شده است٬ همه افکار قدیمی را بگذارید بگذرند. در واقع همه افکار را به دست فراموشی بسپارید. چطور می توانید علی رغم اینهمه فکر٬ چیزها را تازه و واضح ببینید؟

سال ۸۷

   می تونم بگم سال 87 یکی از بهترین سالهای زندگی من بود، تمام طول سال به جز یکی دو ماه پایانی غرق در شادی، عشق و برکت بودم. مطمئن نیستم که آیا در اون روزها قدر تمام چیزهایی رو که داشتم می دونستم یا کم کم به همه اونا عادت کرده بودم و فکر می کردم تا ابد اوضاع همینجوری خواهد بود.

    اما ماههای پایانی سال برای من جور دیگه ای گذشت. یک تند باد که مدتی آرامش زندگی من رو بهم زد، وزید و خیلی چیزها رو برای مدتی از شکل سابق خودش خارج کرد. قصد ثبت کردن اون وقایع رو ندارم  هرچند من هیچ اتفاقی رو بد نمی دونم و بعد از پشت سر گذاشتن اون روزها و نگاهی دوباره به همه چیز درسهایی که باید می آموختم رو از لابلای اون اتفاقات پیدا کردم و جمله ای که در ابتدا نوشتم با احتساب همه روزهای سال 87 هست حتی همین روزهایی که بهشون می گم روزهای سخت.

   البته هر صاعقه ای بارشی رو نوید می ده و با به پایان رسیدن سال 87 ، سال 88 و بهاری دیگه در زندگی من از راه رسید. در مورد سال 88 در پست بعدی می نویسم.

پاورقی1: از همه شما دوستای عزیزم که در این مدت به من سر می زدید و جویای حالم بودید واقعا متشکرم.

پاورقی 2: خب سال 87 و صفحات تقویم رومیزی من تموم شدند پس به جای جمله امروز از این به بعد در هر پست قسمت کوتاهی از یک نوشته با ذکر نام شاعر یا نویسنده اون به عنوان پاورقی خواهم نوشت.

پاورقی امروز از جیمز رد فیلد:

 ما اغلب از روی عادت چنین می اندیشیم که عشق نیاز به یک موضوع و یا معشوق خاص دارد و شاید به همین سبب، قادر به درک کامل این تجربه نیستیم.