روزهایی که من ِ من داشت تمام میشد تا مای ما متولد شود

می شد در این شادی که دارم غرق شد. اما من شنا بلد بودم. 

 

۱۸ مرداد ۱۳۹۰ 

 

نوشتم برای تو که شاید روزی خواندی. تا بدانی که من چقدر امروز خوشبخت بودم.

فانی

نمی دونم چرا جدیدا اینجوری می خونم تابلوها رو.  

چند هفته پیش دم یه مغازه میوه فروشی دیدم نوشته٬ شاتوت درکه٬ گِرد؛ و تازه٬ بعد کلی تعجب کردم که تازه بودنش اوکی حالا گرد بودنش گفتن داره! که یهو متوجه شدم داستان چی بوده 

گردوی تازه! 

 

بعد همین چند روز پیش تو بازار تجریش روی یه تابلو دیگه دیدم نوشته ساقی ِ دست نخی!٬ آره خب در واقع نوشته بود ساق ِ دست ِ نخی... 

 

نمیدونم چرا ذهنم جدیدا اینقدر فانی شده!