روزمرگی(90 سال زندگی یا یک سال را 90 بار زندگی کردن)

خوب که دقت می کنم می بینم من خواننده وبلاگهایی هستم که زندگی نویسنده های آنها دچار روزمرگی نیست. اندیشه های طلایی هم اگر دچار روزمرگی و تکرار شوند دیگر طلایی نیستند. 

---------------------------------------------------------------------- 

حفظ تعادل: برگزیده از خرد معنوی در ارتباطات 

اگر دیگران اعمالی انجام میدهند که ما را ناراحت می کند٬ به این معنی هست که ما در حال از دست دادن تعادل خود هستیم و به این معنی هست که می خواهیم عمل احمقانه ای را انجام دهیم که در نهایت به ضرر ما خواهد بود.  

لرد آکتون مورخ انگلیسی گفته است: قدرت تمایل به تخریب دارد و قدرت مطلق کاملا تخریب خواهد کرد. 

اگر شما متوجه شوید که این بخشی از وضعیت انسانی هست و آن را بپذیرید٬ اگر بتوانید زندگیتان را تنظیم کنید آنگاه دیگر همواره زیر چرخهای خورد کننده دعواهای قدرت نخواهید بود. اگر بتوانید این کار را انجام دهید و هنگامیکه همه اطرافیانتان در حال از دست دادن عقلشان هستند شما آن را حفظ کنید٬ آنگاه حتما در این زندگی به معنویت دست یافته اید.

پیوند

شریک شده ام. همه زندگی ام را با کسی شریک شده ام. همه هستی ام را٬ همه بودنم را. 

حس خوبیست.  

میخواهم تمام قرار دادهای زندگیم را از نو بنویسم. قراردادهایی که با زندگی داشتم. قراردادهایم با خدا با خودم با همه. میخواهم همه چیز تازه باشد. نو ِ نو٬ میخواهم یک نقطه بگذارم بروم سر خط بعد. 

 

سلام٬ به نام او آغاز می کنم. نه بهتر است بگویم آغاز میکنیم. یک ما ی کوچک شکل گرفته و رشد می کند هرچند فردیت همیشه باقی خواهد ماند. 

 

چه فرصت خوبیست برای تازه شدن...

روزهایی که من ِ من داشت تمام میشد تا مای ما متولد شود

می شد در این شادی که دارم غرق شد. اما من شنا بلد بودم. 

 

۱۸ مرداد ۱۳۹۰ 

 

نوشتم برای تو که شاید روزی خواندی. تا بدانی که من چقدر امروز خوشبخت بودم.

فانی

نمی دونم چرا جدیدا اینجوری می خونم تابلوها رو.  

چند هفته پیش دم یه مغازه میوه فروشی دیدم نوشته٬ شاتوت درکه٬ گِرد؛ و تازه٬ بعد کلی تعجب کردم که تازه بودنش اوکی حالا گرد بودنش گفتن داره! که یهو متوجه شدم داستان چی بوده 

گردوی تازه! 

 

بعد همین چند روز پیش تو بازار تجریش روی یه تابلو دیگه دیدم نوشته ساقی ِ دست نخی!٬ آره خب در واقع نوشته بود ساق ِ دست ِ نخی... 

 

نمیدونم چرا ذهنم جدیدا اینقدر فانی شده! 

ویولن

از همان موهای وزی دارد که فقط جنوبیها دارند، از همان موهای فرفری که وقتی شانه شان می کنی وز می شوند. از همان چشمان درشت و مشکیی دارد که باشو غریبه کوچک داشت کمی درشت تر و برجسته تر اما پوستش درست همان رنگیست مثل باشو. لبهایش هم درشت است و تیره و همه اینها مجموعه دوست داشتنی و جذابی را ایجاد کرده است. او آنجا دم خانه ما ایستاده، من هنوز ندیدمش. من دارم سربالایی تند کوچه مان را به زحمت طی می کنم که صدای تسخیر کننده ای گوشم را و هوشم را نوازش می دهد. هر چه به خانه نزدیک تر می شوم صدا واضح تر میشود. صدای دلفریب ویولن است. چقدر این صدا را دوست دارم. چه آهنگ محزونی، این آهنگ را تا به حال نشنیده ام اما حزنش به دلم چنگ می اندازد از همان حزنها ی لذت بخش. به خانه می رسم می بینمش ایستاده درست دم در خانه ما، آرشه را به نرمی حرکت می دهد و نت های جادویی از روی سیمها سر می خورد و بیرون می ریزد. پانزده شانزده ساله به نظر می رسد پر از غرور و اعتماد به نفس است. می بینم خودش هم دارد لذت می برد از این امواج صوتی که خود در هوا پخش کرده است.  

کلید را در قفل در میچرخانم و وارد خانه می شوم در را می بندم اما پشت در می ایستم و باز گوش میدهم و لذت می برم. با خودم فکر می کنم منصفانه نیست باید بهای هر چیز را پرداخت. می خواهم بروم به او بگویم که چقدر خوب می نوازد و اینکه چقدر صدای ویولن را دوست دارم یا هر جمله ای که قدردانی باشد از حس خوبی که به من هدیه داده است.
در را باز می کنم اسکناسی که در ست دارم را به سمتش دراز می کنم نگاهش می کنم اما هیچکدام از چیزهایی که می خواستم بگویم را نمی گویم او لبخند می زند و تشکر می کند به لبخندش پاسخ می دهم٬ بر می گردم به سمت در وارد خانه می شوم پله ها را بالا می روم بازهم حرکت کلید در قفل و دری دیگر را میبندم. اما باز صدا می آید می روم لباسهایم را عوض می کنم. 

 می روم پشت پنجره آشپزخانه می بینمش که کمی از خانه ما دور شده اما صدا همچنان می آید همچنان سحر انگیز. خودم را می بینم که لیوانی پر از آبمیوه خنک در دست دارم٬ خم شده ام٬ آرنجهایم به کابینت تکیه داده اند و لیوان آبمیوه به لبانم. باز جرعه ای می نوشم وباز گوش می کنم و می بینم که دور می شود. آخرین آهنگ را نواخته، آرشه را از رو سیمها بر می داردو لحظه ای همانجا می ایستد درست مثل پایان آخرین آهنگ در کنسرت خیالیش. دلم می خواهد پنجره را باز کنم و برایش به عنوان تنها مدعو کنسرتش دست بزنم. 

 اما نه، این کار را نمی کنم. من همان زنی هستم که ساکت است مثل همه زنهایی که ساکت هستند و تو چه می دانی که در دلشان چه می گذرد.

به خاطر عشق

ما باید یاد بگیریم طوری زندگی کنیم که

        یا هرکاری را به خاطر عشق انجام دهیم

 و یا اصلا انجام ندهیم . 

 

" راه بقای معنوی در عصر حاضر "

تلنگر

اگر به فضاهای ذهنی راهی بود و تو مینشستی و میخواندی که دوستت، همسرت، عشقت، رفیقت تو را لابلای فکرهاش با خودش، وسط حرفهاش با بقیه چگونه تصویر میکند، که حسش نسبت به تو چیست،  چگونه به تو و به دیگران نشانش میدهد، چه واکنشی داشتی؟ چقدر محکمتر میماندی؟ چطور میرفتی؟ 

 

 

 

قرض گرفتم از: تاب

مشکلات زندگی روزمره

فقط و فقط می توان با اکتساب شناخت٬ بینش معنوی و ارتقای افق آگاهی در زندگی روزمره بر مشکلات مزبور پیروز شد. 

  

هارجی

برای ویکی

نمی توانم باور کنم که تو چیزی جز هدیه خداوند باشی. 

 

 

گر چه وصالش نه به کوشش دهند هر قدر اى دل که توانى بکوش

لطف الهى بکند کار خویش    

    مژده رحمت برساند سروش

لطف خدا بیشتر از جرم ماست    

    نکته ء سربسته چه دانى خموش

این خرد خام به میخانه بر    

    تا مى لعل آوردش خون بجوش

گر چه وصالش نه به کوشش دهند    

    هر قدر اى دل که توانى بکوش 

                                              هر قدر اى دل که توانى بکوش