بازگشت به خانه

احساس کسی را دارم که یک روز بی خبر خانه خود را ترک کرده است. بدون برنامه ریزی، فقط درِ خانه را بسته و رفته است.

حالا برگشته ام بعد از گذر سالها و به سایه های جامانده از خودم روی دیوارهای این خانه نگاه می کنم. من این سایه ها را دوست دارم. آنچه بودم، منی بسیار شیرین تر  از آنچه که امروز هستم. یک منِ امیدوارتر، شاداب تر اما کم تجربه تر. گذر زمان به من چیزهای زیادی داده است، البته در این مسیر دارایی های قیمتی زیادی را نیز پشت سر جا گذاشته ام. 

اما مهم این است که بالاخره برگشته ام. در و دیوار خانه را از کهنگی خواهم زدود و دوباره اینجا می شود همان خانه امنِ من. همانطور که سالها بود.

گاهی به زندگی خودم از بالا نگاه می کنم

از اون روزی فهمیدم دنیا جای عجیبیه که متوجه شدم من تنها کسی هستم در اطراف خودم، که خودم رو در طول یک روز فقط چند لحظه می بینم. در واقع همه از من بهتر میدونن   وقتی عصبانی میشم قرمز میشم یا گوشه لبم میلرزه؟ خیلی وقتها دوست داشتم واکنشهای خودم رو ببینم.  وقتی خیلی خوشحال میشم چه شکلی میشم. یا چرا همه دوستام وقتی با هیجان دارم یه چیزی براشون تعریف می کنم فکر می کنن میخوام گریه کنم. چند باری  دوربین رو در قسمتی از خونه قرار دادم و از خودم فیلم گرفتم. واقعا دوست داشتم از یک هفته زندگی خودم فیلم داشتم و می نشستم خودمو نگاه می کردم که چجوری می خندم، چجوری عصبانی میشم، وقتی کار می کنم چه شکلیم و...

بیشتر از هر نقطه از بدنم من دستهام رو در طول زندگیم دیدم. زودتر از اینکه متوجه تغییرات پوست صورتم در آینه بشم تغییرات پوست دستهام رو دیم. دستهام رو دیدم که تایپ می کنن، میوه پوست می کنن، ظرف میشورن و ....

شاید واسه همینه که از بین زیورآلات انگشتر رو بیشتر از همه دوست دارم.

سال جدید

منتظر سال جدیدم. امروز اومدیم سر کار ولی بیشتر وقت به عکس گرفتن و گفتن آرزوی های خوب گذشت. تقویم سال 93 رو انداختم دور و به جاش تقویم جدید رو گذاشتم اما اتفاقات سال 93 رو نمی شه فراموش کرد.

امشب با مامان به خونه جدیدش میریم اون هم سال جدید رو در یه خونه جدید شروع خواهدکرد.

هنوزسفره هفت سین رو نچیدم، فردا در آخرین روز سال این کار رو خواهم کرد.

ساحلی نه چندان دور...

دریا آرام است

ومن

مثل تکه چوبی شناورم روی این دریای آرام

نه ساحلی که از آن آمده ام پیداست

و نه ساحلی که به آن خواهم رسید...

طوفان در راه نیست

دریا که طوفانی باشد تو را با خود فرو می برد،

 به عمق تاریک خویش می کشاند و دوباره تو را پس می زند،

 بیم این که تو را در هم کشند، در دلت رخنه می کند

 و گاه امید اینکه تو را در خود غرق کند؛ امیدی غمگین برای رهایی...

اما هر چه که هست،

 دریا که طوفانی باشد تو را حرکت خواهد داد...

من

روی این دریای آرام پر از سکوتم و منتظر

منتظر دیدن برقی در آسمان که امید رعدی را دهد و بارشی را

 دلم وزیدن نسیم ملایمی را چشم به راه است که نوید حرکت دهد،

 نه حرکتی آنچنان افتان وخیزان که مرا در هم بکوبد

که حرکتی آرام به سوی ساحلی نه چندان دور...

دریا همچنان آرام است

دریای آرام، مجالیست برای در خود فرو رفتن

 لحظه ای درنگ ...

و باز نسیم ملایمی وزیدن می گیرد

از ۹۱ تا ۹۲

می گن سالی که نکوست از بهارش پیداست. هنوز نمی دونم بهار امسال چجوریه. اسفند پارسال که خیلی سخت گذشت و با تقلای زیاد تونستم خوب به پایانش برسونمش. توی محیط کار واقعا اوضاع خیلی سخت و پیچیده شده بود و با تصمیم عوض کردن واحدم توی شرکت یه تغییر رو برای سال جدید به خودم هدیه دادم. 3 سال توی واحد آی تی این شرکت کار کردم با سابقه کار طولانی توی همین رشته در شرکت قبلی اما تصمیم گرفتم برای سال جدید کلا از مقوله آی تی که رشته ای هست که توی دانشگاه خوندم بیام بیرون. شاید این ضربه آخر که مدیر قبلیم بهم زد برای گرفتن این تصمیم لازم بود. امروز اولین روز کاری من در واحد جدیده، واحد ایمنی. شانس خوبی که آوردم این بود که هفته آخر سال 91 یه دوره برای بچه های ایمنی اینجا برگزار شد و من آخرین روزهایی که توی آی تی بودم به شرکت توی این دوره گذشت. کسی که برای تدریس اومده بود یه خلبان فرانسوی بود که مقیم دبی هست آخر دوره ازمون یه امتحان گرفت و به مدیرم گفته بود من بهترین امتحان رو دادم خیلی خوشحال شدم. امسال همش منتظر اتفاقات خوبم. چون امسال سعی کردم نگاهم رو عوض کنم و همینطور رفتارهام رو. امیدوارم درسای سال 91 رو خوب یاد گرفته باشم و سال 92 پر از درسای جدید برام باشه.

زن آمازونی

 

 

 دنیای درون هر زن را چهار نیروی اصلی می سازد. مادر درونی، زن درونی(مادونا)، مرد درونی(آمازون) و معشوقه. مادر حامیست و زن با متانت، مرد با اقتدار است و معشوقه زیبایی جو. چیزی که در این بین روشن است، اینست که زن دنیای امروز در درون خود تعادل و توازن این چهار نیرو را از دست داده است. زن امروزی شدیداً به سوی جنبه آمازون شخصیتش متمایل شده است، او به سوی قدرت و در ضدیت با عشق جهت‌گیری کرده است. مادری را به تعویق می‌اندازد، با مادونا که از مد افتاده، در تماس نیست و از معشوقه فقط به قصد کامجویی جنسی استفاده می‌کند.

زن در گذشته جنس درجه دویی بود که حق رای، تحصیل و ... را نداشت. جنبش فمینیستی بسیاری از حقوق از دست رفته زن را به او باز گرداند و از سویی دیگر او را به هر چه نزدیکتر شدن به جنبه مردانه خود تشویق کرد. زن امروز از زن بودن سرخورده شده و به مرد بودن پناه برده است.  اینکه آیا واقعا جنبش فمینیستی٬ دنیای زن امروز را تا این حد متحول ساخته است یا دلایل دیگری نیز در آن دخیل بوده خود بحثی جداست.

حالا دیگر زن حقوق ازدست رفته خود را بازپس گرفته است و مرد امروز نیز آن مرد مستبد دیروز نیست و شاید او نیز در جستجوی جنبه های گمشده زن باشد. حالا که بستر این بازگشت به خود برای زن امروز مهیا گشته است، زن خود مسئول بازگشت دوباره به سمت سرشت حقیقی خود است. او می تواند با حمایت مرد آگاه این دوره آرام آرام آمازون خود را به تعادل برساند و معشوقه وجود خود را پرورش دهد و مادونای خاموش خود را بیدار سازد.       

جهان تن

 

اصلا بیا شجاع باش، یه جوری باش که همیشه می خواستی باشی ولی جراتشو نداشتی، کارایی رو بکن که می خوای ولی وقتی خوب فکر می کنی می گی نه به صلاحم نیست. بیا و از امروز جور دیگه ای باش یه کم شجاع تر.  

.

 معدم درد می کنه نه اینکه فقط درد کنه نه، اصلا حالش خوب نیست، غذا که می خورم حالم بد می شه حتی وقتی هیچی نمی خورمم همینطوریم. بیا و یکم یاغی باش بیا بگو من نامحلولم اصلا حل نمیشم ترکیب و ساختارم در هم شکسته نمیشه که بخواد حل شه. میگه چای، قهوه، میوه خام، غذای چرب، سوسیس و کالباس،بیسکویت و شکلات نخور. پنیر پیتزا که اصلا نخور که واسه معدت سمه، سس سفید اصلا.

به دوستم می گم شده یه وقتایی هر کاری بخوای بکنی حس کنی حال نداری، رمق نداری همش احساس خستگی کنی. می گه آره جدیدا همش اینطوریم، از فکر زیاده از بس فکرای تخریب کننده می کنم، اما تو اینطوری نیستی. می گه تو زیاد فکر می کنی و برنامه ریزی می کنی، خستگیت ذهنیه. می بینم راست می گه. به خودم می گم فکر نکن. اصلا به هیچی فکر نکن، اینقدر سخت نگیر. به دوستم می گم میدونی پیدا کردن نقطه تعادلش سخته. نه اینکه بی خیال باشی نه واسه 10 سال دیگه ات ریز به ریز برنامه بریزی. می گه وقتی برنامه ریزی می کنی اگه اونطور که تو برنامه ریختی نشه همش ناراضی هستی. باید همه چیز همونطور و همونوقت  که تو برنامه ریزی کردی اتفاق بیفته، اگه یه ذره اینور اونور شه اعصابت خورد میشه. اینقدر ریز برنامه ریزی نکن. فکر می کنم، چه ارتباط عجیب و جالبیه بین تن و روح و روان.

همین نزدیکیست

صبحها می آیم زل می زنم به این صفحه مانیتور، کاغذهای یادداشت چسبانده ام بغل صفحه اش و یکی یکی کنارشان تیک می زنم، یعنی انجام شد. از کارهای اداری گرفته تا شخصی، پی گیری نامه فلان، تکمیل فلان پروژه، پرداخت وام و ... . انقدر روزها پی در پی هم سریع می گذرند و اینقدر شبیه هم می شوند که بعضی وقتها نمی توانم از هم تشخیص شان بدهم. روزها پشت مانیتور تا عصر و عصرها توی خانه بسیار شبیه هم و دوباره صبح است و باید بیایم سر کار. اما واقعا دنبال چه می گردم توی همه این توالی. یک چیزی بود که خیلی مهم بود. همان چیزی که گم کرده ام. راستی چی بود؟

حصار

  

خیلی جالب است وقتی آرام آرام حصارهای دورت را برمیداری تازه می فهمی که چه قفس تنگی برای خودت درست کرده بودی و چقدر دنیای اطرافت می توانست بزرگتر باشد. حصار ارتباطم با آدمها را بر می دارم یا شاید کل حصار را نه اما کمی دایره ارتباطاتم را گسترش میدهم. قبلا  فقط با کسانی که تا آنجا که ممکن است شبیه خودم بودند ارتباط برقرار می کردم. بی اختیار یاد جمله عمو رضا می افتم که می گفت آدمها همینها هستند که می بینی، یکی کچل است یکی فقیر یکی هم پولدار. حالا حرفهای عمو رضا را می فهمم.

عشق دادن یا گرفتن؟

دو روز پیش طبق معمول ساعت چهار بعد از ظهر از شرکت خارج شدم. عموما منتظر می مانم تا اتوبوس بیاید اما سرما خورده بودم و دلم می خواست زودتر به خانه برسم و استراحت کنم برای همین سوار تاکسی شدم. هنگام رسیدن به مقصد ناگهان فکری مثل یک صاعقه از ذهنم گذشت و تصویر کیف پولم در کشوی میز کارم در ذهنم نقش بست٬ کیف پولم را جا گذاشته بودم و مسیر هم طولانی بود نمی دانستم با چه رویی به راننده بگویم که پول کافی ندارم. شروع به جستجوی جیب های پالتو و زیپ های متعدد کیفم کردم اما مجموع کل پول خوردهای ته جیبم مبلغ ناچیزی بود. اول مِن و مِنی کردم و در نهایت به راننده گفتم که کیفم را در محل کار جا گذاشته ام و خواستم حداقل همان پول خوردها را از من قبول کند. در طی مسیر از من سوال کرده بود که مسیر بعدیم کجاست و می دانست که باید یک کورس دیگر هم سوار تاکسی شوم. پول خوردهای من را قبول نکرد و در عوض دست در جیب کرد و به اندازه کرایه تاکسی مقصد دومم به من پول داد! قلبم به طپش آمده بود و بسیار شرمگین و معذب شده بودم پول را قبول نکردم و با خجالت و عذر خواهی پیاده شدم. مرد راننده در چشمانم خیره شد و گفت برای او هم چنین اتفاقی افتاده است و به من اطمینان می داد که مساله مهمی نیست و اصرار داشت پول را قبول کنم. این شرایط حسابی ناراحت کننده بود و راننده هم کوتاه بیا نبود.  

ناگهان بیاد تمام گفته های اساتید معنوی افتادم و به یاد آوردم گرفتن عشق به اندازه بخشیدن آن مهم است. همه فشاری که روی شانه هایم بود از بین رفت و با تشکر عشق بدون قید و شرط مرد راننده را پذیرفتم. البته خیلی وقتها مجال این را پیدا نمی کنیم تا در چنین شرایطی آنچه را که خوانده و آموخته ایم به یاد آوریم و از دانشمان به عنوان یک آگاهی استفاده کنیم. 

آن روز سرمای سختی خورده بودم و حالم اصلا خوب نبود٬ احتمالا به همین دلیل کیف پولم را فراموش کرده بودم٬ قرار بود با همسرم برای معالجه به مطب یک پزشک برویم با پولی که راننده مهربان به  من داده بودم خودم را به مطب دکتر رساندم. متشکرم آقا